به پیشنهاد دوستان کانال تلگرام برای انتشار داستان و رمان ایجاد کردم
در صورتی که اعضا به ۱۰۰ نفر برسند قصه گویی رو شروع میکنم پس عجله نکنید و تامل کنید
ممنون
#ریت لطفا
یه بار تو دبیرستان موضوع انشا این بود :
بهترین سفری را که رفته اید تعریف کنید
من تو سن ۱۶ سالگی هیچ مسافرتی نرفته بودم خودکارمو برداشتم و سفر رویایی ام رو به مدیته فاضله سعدی نوشتم
خوندن سفرم نامه ام تقریبا بیست دقیقه بیشتر طول کشید و در طول خوندنم همه ساکت بودند
👇
دیروز با یکی از نسل زدهای واحد به خاطر خطایی که داشت جلسه داشتم
به خاطر رعایت نظم و صداقت
وسط جلسه پاشد گفت من حوصله بحث ندارم اینجوری نمیتونم کار کنم
گفتم مشکلی نیست میتونی استعفا بدی اگه کار کردن با نظم و اخلاق برات سخته
از اتاق رفت
صبح فهمیدیم اطلاعات سیستمش رو پاک کرده
۱/۱
واقعا یه مرد چرا باید فکر کنه چنین چیزی برای یه دختر جذابه؟
واقعا پیش خودتون چی فکر میکنید؟
مثلا میگه واو با دستای خودت برام قلب درست کردی قلبونت بلم؟
فکر کردید زندگی کتاب قصه کودکانه است؟
میدونم شاید تونمقع اینکار رو با عشق انجام دادید ولی بیشتر فکر کنید
عشق کافی نیست
ما هم توفامیل چندتا خانواده مذهبی داشتیم که دختراشون از ۱/۵ سالگی محجبه و مورد قربون صدقه عام و خاص فامیل بودند و تا ۱۲ سالگی اسوه تقوا و نجابت و پاکدامنی و این صوبتا
خلاصه به سن قانونی رسیدن
بابا و مامان پیر شدن و زورشون نرسید
الان بیا و ببین چه دافایی شدن تو اینستا
اگه جماعت برانداز و زن زندگی آزادی ناراحت نمیشن...
این همون حجابیه که برا دخترم میپسندم
حدودای دو سالشه با مامانش اومده بود پیشم 😍
ماشاالله یادتون نره 🤌
تو دانشگاه خبر نامزدی ام که پیچید یه روز اومد بهم تبریک بگه اخرش گفت فکر کردم بازم میخوای لج منودربیاری
گفتم اتفاقا قصدم همین بود
گفت مثل قبلیا
گفتم اره
گفت پس چرا این مثل قبلیا نشد؟
گفتم دیگه باورم شد که منو نمیخوای و برات مهم نیست
یه بار تو دبیرستان موضوع انشا این بود :
بهترین سفری را که رفته اید تعریف کنید
من تو سن ۱۶ سالگی هیچ مسافرتی نرفته بودم خودکارمو برداشتم و سفر رویایی ام رو به مدیته فاضله سعدی نوشتم
خوندن سفرم نامه ام تقریبا بیست دقیقه بیشتر طول کشید و در طول خوندنم همه ساکت بودند
👇
مطمئنم دیشب فکر کرده حالا که اومدن دنبالم میفهمن من کی هستم
تا صبح حس غرور کرده که فردا جواب تلفن ها رو نمیدم
ولی خب احمق جون این راهی که تو داری میری من چندبار رفتم و برگشتم که حالا شدم مدیر و تو کارمندی
ولی اینجا هیچ انفاقی نیفتاده
بچه ها دارن بدون تو کار میکنن
همه چی عادیه
من سر یه دیت تو یه رستوران لاکچری اولین بار استیک سفارش دادم گارسون گفت مدیوم باشه؟ گفتم بله لطفا
بعد استیک اورد اندازه کف دست گفتم مدیومشون این باشه اسمالشون چیه؟ ولی خب چون ذاتا شوخ طبع هستم و خیلی جنتلمنم هم دختره هم گارسون به طنزم خندیدند وفضا قشنگ شد
ولی من جدی گفتم 😐
دیشب رفتیم برای پسرام و خانمم کفش خریدیم
برگشتنی پسرم گفت بابا خودت نخریدی که
گفتم من دارم
اون یکی پسرم گفت بابا مرسی که اینقدر لارجی دنبال کفش ارزون نبودی برامون هر چی دلمون خواست خریدیم
خستگی ۴۳ سال زندگی از تنم در رفت
بعدها شدم کسی که در تمام زنگ انشاها بیست دقیقه پایانی کلاس مال من بود تا همکلاسی هام رو وارد دنیای رویاهام بکنم
گاهی مدیر ومعاون هم می اومدند برای گوش کردن
دیگه ازاد بودم برای نوشتن و میتونستم خارج از موضوع هر چیزی دلم میخواد بنویسم
و نتیجه اش این شد که نویسنده شدم
چنان تصویری از مدینه فاضله ساختم که همه وحتی دبیر ادبیات مبهوت بودند
تموم که شد همه کف و خون قاطی کردند
بعدا دبیر ادبیات ازم خواست سفرنامه ام رو تو جمع دبیرا بخونم
و بعد تو یک مراسم رسمی تو اداره
همه به وجد می اومدند از این قلم
اما من دلم میخواست واقعا سفر رفته بودم 👇
آخرین باری که به خودکشی فکر کردید کی بود؟
خودم؟ یک ساعت پیش
حتی راهشم انتخاب کردم ولی خب گذشت و الان آرومم
ضربان قلبم عادی شده
تنگی نفس هم ندارم
دستامم نمیلرزه
خب فعلا به زندگی بگایی ادامه میدیم
گفت منتظر بودم این یکی روهم تموم کنی
گفتم همه دانشگاه میدونستن دوست دارم قبلی ها هم به خاطر همین تموم شد
گفت اگه دوسم داشتی میفهمیدی دوست دارم
گفتم ولی هیچوقت نشون ندادی
گفت چون دخترم
گفتم … هم دختره
گفت من میخواستم منو به دست بیاری ولی اون به دستت اورد
ماشینم بچه ها
بچه ها ماشینم
از اونا که میگن نه بابام خرید نه هیچ خری
خودم جر خوردم تو بدترین وفلاکت بارترین سال مالی ام خریدمش
هم زشته
هم قدیمیه
هم کلی خرج ریزه پیره داره
ولی خب مجبور بودم بخرم
@msfenderski
معلم از پسرم پرسیده بود کدام ویژگی حضرت ابراهیم دلیل این بود که به اذن خداوند پسر خود را قربانی کند
پسرم جواب داده بود : احمق و بی رحم بود 😁
دیشب موقع رفتن از شرکت با یکی از خانم های کارمند مالی تا در کارخونه هم مسیر شدیم و یکم از پایین بودن حقوق ها گله کرد راست میگه ۱۵ تومن الان برای یه کارمند واقعا کمه
آخرش قول بررسی دادم و جدا شدیم اون سوار فیدیلیتی اش شد و رفت منم کمی نگاه کردم و سوار تیبا شدم و سیگار روشن کردم
مرد بودن حس قشنگیه
تو صبح تا شب کار میکنی پول درمیاری
خانوادت یه ماه میرن مسافرت و هی زنگ میزنن بازم پول بفرست بیشتر خوش بگذرونیم
و تو حتی شام هم نداری بخوری
تازه عروسی کرده بودیم که پدر زنم پیشنهاد داد به یاد دوران جوانیش که طبیعت گرد بود بریم کوه وشب بمونیم
من کلا ازطبیعت خوشم نمیاد ولی وقتی همه خانواده قبول کردند من که مردشماره ۲ بودم هم رضایت دادم
مادر خانمم و سه تا دخترش شروع کردند به جمع کردن وسایل و قرار شد فردا حرکت کنیم 👇
خب منم بادکنکی شدم
البته دیروز بود ولی به لطف کبیسه میلادی افتاد امروز
مرسی که به جز ۴ نفر که نشون دادن دوست واقعی هستند بقیه تون به تخمشونم نبود.
داشتم فکر میکردم چرا واسه من تو اینستا کسی استوری نمیذاره که منم دوباره استوری کنم تشکر کنم اون دوباره استوری کنه بگه سالاری
ما عنیم
من تا حالا سفر خارج نرفتم
ماشین مدل بالا ندارم
خیلی چیزا که آرزوشونو داشتم ودارم نتونستم برای خودم بخرم
پس انداز ندارم
حتی امسال عید برای خودم خرید نکردم
ولی سه تا بچه دارم که نذاشتم تا اینجا حسرت چیزی به دلشون بمونه و از خورد و خوراک و پوشاکشون کم باشه
خوابم میاد
مثلا جمعه بود از ساعت ۶ بیدارم
چرا؟
چون مامانم کاملا بی صدا وبا احتیاط کامل ساعت ۵ بیدار شد رفت وضوگرفت نماز خوند بعد رفت اشپزخونه یکم ظرف مرتب کرد لباسا رو ریخت تو لباسشویی از یخچال گوجه دراورد رنده کرد که برای صبحونه املت اماده کنه کتری رو اب کرد گذاشت روگاز و …
اعتراف میکنم با ۴۳ سال سن از تنهایی و تاریکی میترسم وموقع خواب همش میگم خجالت بکش مرد جن که ترس نداره ارواح هم که فامیلات هستن نمیان که اذیتت کنن نهایت اومدن در برابرجن ها ازت محافظت کنن بعد میرینم به خودم و تو گرمای سگ پز میرم زیر پتو و حس میکنم بختک نشسته کنارم منتظره بیاد روم
قبل از اینکه بپرسم چی شده چشمم به سگ افتاد که کنار چاله روی زمین دراز کشیده بود پدرزنم نگاهم کرد و گفت کمک کن قبل بیدار شدن بچه ها دفنش کنیم
سگ سیاه بدون کوچکترین جراحتی با چشم باز مرده بود و فقط خودش میدونست که اون شب از ما در ازای یه شام در برابر چی دفاع کرده ومرده بود
پس از یکی دوساعت به منطقه ای رسیدیم اطراف سپیدان و قرار شد کنار رودخونه ای وسط یه دره که چند خانواده دیگه هم اونجا بودند اتراق کنیم
هوا خوب بود و تا عصر همه چی به خوبی پیش میرفت
دم دمای غروب بقیه مسافرا کم کم شروع کردند به رفتن و دقیقا موقع غروب بود که فقط ما موندیم👇
۱۳ فروردین ۹۴
ساعت یک ربع به هشت صبح
تلفن خونه زنگ زد
بفرمایید :
- سلام من پرستار آی سی یو هستم لطفا تشریف بیارید بیمارستان
۹ًسال پیش همین تاریخ همین ساعتی که این نقاشی کشیده میشد پدر برای همیشه رفت
سکوت وهم انگیز عجیبی حاکم بود
پدرزنم اتیش روشن کرد و مادرزنم مشغول پختن اش
و من و همسرم و خواهراش مشغول ورق بازی که یهو خواهرزن کوچیکه ام که روبروی من نشسته بود چشماش گرد شد و به پشت سر من خیره موند
خواهراش هم متوجه شدند و اونا هم ترسیدند
👇
وقتی برگشتم یه سگ سیاه پشت سرم وایساده بود وتو چشمامزل زده بود حوری که صدای نفسش رو میشنیدم
بدون اینکه به روی خودم بیارم گفتم حتما گشنشه و از سفره کنار دستم چند تیکه نون براش انداختم وخورد و دوباره و دوباره جوری که کم کم همه به حضورش عادت کردیم وحتی موقع شام اومد کنار اتیش👇
اتیش کم کم خاموش شد اما صدای پارس و زوزه های سگ تا نصفه های شب می اومد و چند بار به وضوع خودش رو روی چادر انداخت و دوباره بلند شد نمیدونم دقیقا کی بود که سکوت حاکم شد و ما از ترس خوابمون برد اما صبح با صدای بیل زدن های پدرزنم بیدار شدم و رفتم بیرون که دیدم داره چاله میکنه👇
تو هوا شروع به بالا و پایین پریدن کرد انگار که داشت با چیزی میجنگید اما ما چیزی نمیدیدیم و دوباره به یه سمت دیگه هجوم میبرد و دوباره تو هوا میجنگید ما که واقعا ترسیده بودیم رفتیم تو چادر وهمه دریچه هاشوبستیم و چهارتایی تو تاریکی دراز کشیدیم
👇
من متوجه شدم تو اخرین باری که سگ رفت برنگشت
غیبت سگ کمی ترسناک شده بود و من حس کردم حتی پدرزنم هم ترسیده و پیشنهاد داد چون هوا سرد شده بریمتو چادر ما هم از خدا خواسته شروع به جمع کردن کردیم که یهو دیدیم سگ برگشت اما بلافاصله به سمت دیگه هجوم برد و تو تاریکی 👇
دیگه سگ شده بود عضوکمپ ما و کنار چادر خوابیده بود و ما هم دور اتیش و پدرزنم مشغول گفتن خاطرات جوانی و کوهنوردی هاش که یهو سگ بلند شد و به سمت بوته ها دوید و شروع به پارس کرد
پدرزنم گفت حتما خرگوش یا راسو دیده و ما بی توجه نشستیم
ولی این اتفاق چند بار دیگه هم تکرار شد تا اینکه👇
کارگره اومده بود استعفا
میگم چرا؟
میگه مریضم نمیتونم کار کنم
میگم مریضی چی داری؟
میگه در واقع یه مشکل شخصی روحی دارم
گفتم عاشق همکار شدی بهت جواب رد داده؟
چشاش گرد شد گفت بله ولی هیشکی نمیدونه
گفتم پاشو مسخره بازی درنیار بروسرکارت بچه دوروز دیگه عاشق یکی دیگه میشی ولی کار نیست
۱۵ سال پیش برای فرار از بیکاری از شهر خودم مهاجرت کردم به تهران
تو یه شرکت کوچیک منشی شدم با حداقل حقوق
عصرا با پرایدم مسافرکشی کردم و همیشه تو مسیر ونک به رسالت به این فکر میکردم که دارم میرم به دفترکارم تو یه شرکت بزرگ و هیچوقت این رویا رو ترک نکردم
۱۵ سال جون کندم
دمای هوای اذربایجان به شدت پایینه
بارندگی هست
ارتفاعات بدتره
تا یکساعت دیگه هم تاریک میشه و عملا تو جنگل نمیشه کاری کرد
لحظات و ساعتهای بدی خواهند داشت
امیدوارم زیاد زجر نکشند
همین
مادر پیام داده ۳۵ میلیون دارم لازم ندارم شماره کارت بده بریزم به حسابت که سپرده وامه تو دستم خرج نشه
یادم به روزایی می افته که میگفتم ۵۰ هزار تومن بده گیتار بخرم نداد
گفتم دستت درد نکنه لازم ندارم
من با ۴۳ سال سن از جنگ میترسم
من ترسو ام
تحلیل سیاسی و استراتژیک بلدنیستم
بیسوادم
آرمانی ندارم
اعمالم هم صالح نیست که به بهشت خدای جنگ دوست امیدداشته باشم
فقط یه هدف دارم
بچه هاموکه بدون تصمیم خودشون به این دنیا آوردم روبه دندون بکشم و وقتی مطمئن شدم به بودندمن نیازی ندارن بمیرم
@MoradiRazie
کوین اسپیسی تو فیلم مظنونین همیشگی یه سکانس دیوانه کننده داره و میگه
بزرگترین ترفند شیطان این بود که این باور رو به وجود بیاره که وجود نداره
حالا باید بگردیم ببینم اولین کسایی که علوم غیبیه رو به خرافات تشبیه کردن کیا بودن
اگه فکر کردید این یکی از تابلوهای ارزشمند داوینجی هست که اینجوری مهر وموم شده و قراره از پاغیس بغه نییویوغ سخت در اشتباهید
ای سفره مجلسی مادرمه که بعد از موفقیت در عملیات پذیرایی دیشب داره میره تو کمد تا مهمونی سال بعد
پریشب مهمون رودروایسی دار بزرگ خاندان طور اومد خونه مادر برای عید دیدنی
همه به صف و دست به سینه مراقب رفتار و کلمات
مهمون برگشت به خانمم گفت خب عروس خانم بعد این همه مدت ترکی یاد گرفتی؟
خانمم گفت بله بیر آز
مهمونمون سری به علامت تایید تکون داد و لبخندی زد
همه لبخند زدیم
👇
تفاوت نسل یعنی اینکه دیشب خانمم فیلم شجاع دل گذاشت و با حس خوب نوستالژی پسرمو دعوت کرد به دیدن یکی ازشاهکارهای سینمای دهه نود و با ذوق فیلم رو تا انتها دنبال کردند و مدام براش توضیح داد
در نهایت در سکانس پایانی و شاهکار فریاد فریدااام مل گیبسون پسرم گوشیشو ورداشت و گفت چه مسخره
همچنان بیکارم
حالا اینا به کنار روز به روز هم به حجم بدهی هام داره افزوده میشه
اونم میلیونی
در تازه ترین اثر برای سر ماه چک ۴۱ میلیونی دادم
یه چک همزمان ۶۵ میلیونی هم قبلا دادم
اگه از اول خرداد منو ندیدید بدونید که خط و گوشی روبا هم فروختم الانم دارم گدایی میکنم