تمام شبهایی که از استرس ویزا و مهاجرت و قیمت دلار خوابم نمیبرد و تمام روزهایی که از غصهی دلتنگی و دوری و بیپولی بغض داشتم، خودم رو تو این لحظه، دقیقاً همین لحظه، تصور میکردم و به خودم میگفتم «تحمل کن، ارزشش رو داره».
تحمل کردم و هزار البته که ارزشش رو داشت.
این خارجیها جدی سختشونه شوخی و جدی ما رو تشخیص بدن.
همکارم پیام داده «۵ دقیقه وقت داری؟»
جواب دادم «نه. ۴ دقیقه و ۵۰ ثانیه وقت دارم. کافیه؟»
بعد زنگ زده تند تند حرف میزنه میگه تند حرف میزنم که به جلسهی ۴ دقیقه دیگهات برسی :| :))
بچه که بودم تو یه برههای به دلایلی یهو وضع مالیمون بد شد.
من یهو همش استرس اینو داشتم که خرج اضافه ندارم رو دست مامان بابام.
یه بار میخواستن ببرنمون اردو. من به مامانم نگفتم چون نمیخواستم پول اردو رو ازش بگیرم.
اون روز رفتم مدرسه، بچهها همه رفتن اردو و من تنها تو کلاس نشستم.
هر دفعه یه آدم متأهل بهم میگه «من اگه برگردم عقب ازدواج نمیکنم» معذب میشم.
فکر میکنم اگه یه موقع ازدواج کنم و همسرم پشت سرم به یه غریبه بگه کاش باهام ازدواج نکرده بود چی؟
چند ساعت الکی نشستم تو کلاس تا بقیه کلاسها تعطیل شن و برگردم خونه.
اما فشاری که تو اون چند ساعت بهم اومد رو هیچ وقت فراموش نمیکنم.
نه میتونستم به معلم و ناظم بگم چرا نرفتم و چرا تنها نشستم و چرا سعی میکنم گریه نکنم، نه میشد برم خونه.
چند ساعت فقط نشستم و سعی کردم گریه نکنم.
امروز از سوپر اخوان مونترال دوغ خریدیم.
موقع خوردن از مزه و بوی بدش متوجه شدیم ۶ ماه از تاریخ مصرفش گذشته.
برگشتیم پسش بدیم.
صاحب مغازه با ذکر «موقع خرید چشمتون رو باز میکردید» و «یه چُسه خرید کردید فکر کردید کی هستید» و «حمال» پول رو پرت کرد و اضافه کرد «هر غلطی میخواین بکنین»
بابا ول کنید این زهرا امیر ابراهیمی بینوا رو.
اون داره واسه خودشون زندگیش رو میکنه، بعد هر بار، لیترالی هربار، یه عکس یا خبر ازش میاد، شروع میکنید با سوز و گداز از اون اتفاق گفتن و آی ققنوس بود و برخاست و آی زنی از جنس فولاد.
اون هم بخواد فراموش کنه شما نمیذارید!
مهاجرت یعنی انتخاب «آرامش داشتن و دلتنگ بودن» به جای «آرامش نداشتن و کنار عزیزانت بودن».
و این بیرحمانهترین تصمیمیه که یک انسان مجبور به گرفتنش میشه.
هر دو انتخاب هم آخرش به یه حسرت پنهان ختم میشه.
این همه سال درس خوندی و کار کردی، مهاجرت کردی تا پیشرفت کنی، سختیِ کار و غربت و زبان دوم و سوم رو تحمل کردی تا امروز رسیدی اینجایی که هستی.
دَرست تموم شده، کار خوب داری، ثبات داری.
و حدس بزنید چی؟
یه روز صبح از خواب میشی و دلت میخواد جای کار کردن، مادرِ خانهدارِ ۴ تا بچه باشی.
من یه بار واسه مادرِ دوستپسرم درددل کردم، گفت «من نمیفهمم تو چه جوری این پسر من رو تحمل میکنی» و در همون حال دمپایی پرت کرد سمت پسرش که اونور بیخبر از همه جا نشسته بود تلویزیون میدید :))
داشتم فکر میکردم ۸ سال رفتم دانشگاه، کلی زبان انگلیسی و فرانسه خوندم، کلی باید بدوام دنبال امتحان زبان و هزار تا مدرک بدم و انتظار بکشم تا شاید تو ۳۵ سالگی برسم به جایی که یه بچه ۴ سالهی کانادایی رسیده.
اعتماد به سقفاتون رو از کجا میارید؟ چه جوری فکر میکنید میتونین سفارش قبول کنید وقتی سادهترین چیزها رو بلد نیستید؟
چیزی که سفارش دادم (و ادعا داشت کار خودشه)
vs
چیزی که تحویلم داده!
یه ایرانیِ ابله تو ونکوور یه مهمونی بزرگ گرفته بوده، پلیس میفهمه میره جمعشون میکنه و همه رو هم جریمه میکنه.
حالا پلیس از کجا فهمید؟
از اونجا که بزرگوار ۱۰۰ تا همبرگر سفارش داده بود :)))))
6 ماه بعد از مهاجرت بعد کلی تنهایی و بی پولی تازه کار پیدا کرده بودم. پیش خودم فکر میکردم یعنی یه موقع میاد که دوست پیدا کرده باشم و سر کار برم و ذوق آخر هفته رو داشته باشم؟
حالا هر آخر هفته یاد خود 5 سال پیشم میفتم و دلم میخواد بغلش کنم و بهش بگم "میگذره این روزها، فقط قوی باش".
امروز هرجای دنیا کسی رو دیدید که موقع کار کردن، موقع غذا خوردن،موقع راه رفتن، واسه خودش بیصدا اشک میریخت، بدونید یه ایرانی رو دیدید.
یه ایرانی ِ دردکشیده.
یه بار یکی بهم گفت «تو همیشه به من نخ میدادی»
- من کی به تو نخ دادم؟!
+ مثلا یه بار یه ویدئو برات فرستادم که با بچهها بازی میکردم، گفتی چقدر حوصله داری.
- خب؟!
+ خب این یعنی چه پدر باحوصلهای میشی. یعنی کاش پدر با حوصلهی بچههای من شی!
کرک و پر توهم از این تفسیر ریخت!
رئیسم یه بار برگشت گفت «من خودم هم مهاجرم، سختی مهاجرت رو درک میکنم»
میخواستم بهش بگم «آخه قشنگم، تو یه زن وایتی که انگلیسی زبان مادریته و یه لهجه شیک بریتیش داری که تورو حتی خاصتر میکنه. تو چه میفهمی از سختی مهاجرت یه خاورمیانهای.» اما فقط گفتم «اوهوم».
دبیرستان بودم و با دوستپسرم بهم زده بودم. اذیت و تهدید میکرد و من نشسته بودم گریه میکردم چون ترسیده بودم.
بابام اومد پرسید چی شده؛ بهش گفتم. تلفنم رو گرفت زنگ زد بهش. گفت «شما یه مدت با دختر من دوست بودی الان دیگه نیستی. ببینم اذیتش میکنی، با من طرفی».
همونجا فهمیدم تنها نیستم.
من واقعا از ته دل، دلم میخواست ایران جای زندگی بود.
دلم میخواست تو کشور خودم، واسه پیشرفت تحقیقات و تکنولوژی تو کشور خودم کار کنم.
دلم میخواست تو کشور خودم برم کافهای با فرهنگ خودم و تو خیابون با مردمی مثل خودم قدم بزنم.
من واقعا دلم میخواست ایران جای زندگی بود.
من زمانی که اپلای کردم، دلار 3200 تومن بود.
پساندازم اونقدر بود که بر فرض اینکه فاند نگیرم، بتونم تمام شهریهام بعلاوه هزینه یک سال زندگی رو بدم و خیالم کاملاً راحت بود.
پذیرش که گرفتم، هنوز تکلیف فاندم معلوم نبود.
اینجا تازه دلار داشت کمکم میرفت بالا 1/
واقعیت اینه که خانمهای ایرانی در ایران حتی با اینکه آزادی عمل و انتخاب ندارن برای پوشش، باز به نظر من از خیلی از خانمهای «خارج» خوشپوشتر و خوشتیپترن.
امروز رسیدم افیس، همکارام یکی یکی وای چقدر الگانتی ، che look! , you are on fire! , میلانزه شدی :))) حالا من چی پوشیدم؟ رندوم کتی که ایران خریدم ۲۵۰ تومن :)))
به عنوان کسی که تو سه تا کشور هم به عنوان مصاحبهکننده هم مصاحبهشونده تجربههای زیادی داره، اجازه بدید چندتاشون رو باهاتون به اشتراک بذارم شاید به کارتون بیاد:
1. قسمت معرفی خودتون رو خیلی جدی بگیرید. نه خیلی کوتاه و مختصر، نه رودهدرازی. یه بخش مهمی از تصمیم اونجا گرفته میشه 1/
به معاونت تحصیلی دانشگاه ایمیل زدم.
شرایط داخل ایران رو توضیح دادم و درخواست کردم تمام ددلاینها رو برای ایرانیهایی که توی ایران هستند و به اینترنت دسترسی ندارند تمدید کنند.
امیدوارم جواب بدن.
#IranProtests
خودش ۳ سال کانادا زندگی کرد، نتونست تحمل کنه و برگشت ایران.
من که میخواستم بیام کانادا تمام تلاشش رو کرد که بهم ثابت کنه کانادا جهنمه و فقط ایران میشه پول درآورد.
الآنم همیشه خیلی سوسکی منتظره من اعتراف کنم اشتباه کردم.
ویدئوهایی که اینستاگرام برام میفرسته:
تو این وضعیت وحشتناک اقتصادی ایران، داداشم کارش رو از دست داده.
من اومدم والمارت خرید هفتگی و هر چیزی برمیدارم فکر میکنم اونا تو ایران توان خریدش رو دارن؟ میتونن گلابی و گیلاس بخرن؟ میتونن قارچ بخرن؟ میتونن گوشت بخرن؟
و هی بغضم رو قورت میدم.
کاش بمیری ج.ا.
میدونم باورتون نمیشه اما من یه دوستپسر داشتم که تو دعوا بهم میگفت «من برای اینکه تورو خوشحال کنم برات موز میخرم و تو قدر نمیدونی».
بعدها فهمیدم به یکی دیگه از دوستدختراش هم میگفته «تو انقد برام مهمی که من همش برات نارنگی میخرم».
بزرگوار فقط هم تو کارِ میوه و سبزیجات بود.
اما بالاخره کار پیدا کردم.
زندگیم رو روال افتاد. درسم تموم شد. تزم رو نوشتم. فارغالتحصیل شدم. تو کارم جا افتادم. پس انداز کردم، پول بابام رو پس دادم.
با تمام روزهای سختی که تجربه کردم، هنوز هم اعتقاد دارم این بهترین تصمیم زندگیم بود و لازم باشه دوباره از اول همین کار رو میکنم.
کاش بیایید بگید شما هم تو قرنطینه هیچ کار مفیدی انجام نمیدید تا بلکه من دست بردارم از فکر کردن به اینکه همه تو قرنطینه پروفسور و آشپز و قناد و ورزشکار و هنرمند شدن و فقط منم که پتو پیچ جلوی تلویزیون هرروز زندگیم رو هدر میدم.
آقا من جدی برام عجیبه که خیلیها توئ��ت کردن که وقتی اومدن خارج، کار عجیبی که کردن این بوده که وقتی استاد اومده تو کلاس، طبق عادت بلند میشدن جلو پاش.
عجیبیش برام اینه که مگه شما تو ایران، تو دانشگاه وقتی استاد میومد تو کلاس بلند میشدید؟! مگه مدرسه بوده؟ :))
یه زمانی مادر دوستپسرم اومد خواستگاری و بعد مخالفت کرد.
مامان من چند روز بعد کشیدمون کنار و گفت «شما اگه همدیگرو میخواهید و خانواده شما ناراضیان، ما به خاطر خوشحالی دخترمون راضیایم، خیال جفتتون راحت».
انقدر دلش گرم شد که فرداش اومد باهام بهم زد گفت مامانم راضی نیست :))
به معاونت تحصیلی دانشگاه ایمیل زدم.
شرایط داخل ایران رو توضیح دادم و درخواست کردم تمام ددلاینها رو برای ایرانیهایی که توی ایران هستند و به اینترنت دسترسی ندارند تمدید کنند.
امیدوارم جواب بدن.
#IranProtests
گه تو فرودگاه امام و کانترهای کثافتش و مسئولای سگش و بازرسیهای عنش.
ساعت ۶ و نیم رسیدیم فرودگاه، ساعت ۱۰ و ربع با دویدن و بدبختی به هواپیمایی که داشت میپرید رسیدیم.
در متروی مونترال مشاهده شد: خانمی غیرایرانی در حال خوردنِ بیسکوئیت ساقه طلایی.
حالا انقلاب که نه، ولی حداقل موفق به صادر کردن گلوگیرترین بیسکوئیت دنیا شدیم.
چون کمکم داریم به آگوست، زمان اومدن دانشجوهای جدید نزدیک میشیم، یاد یه خاطره افتادم که اتفاقاً بد نیست مهاجرهای جدید بهش دقت کنن. یه آدمی رو میشناختم (مذکر) که این کارش این بود که واسه دانشجوهای تازه وارد (خانم) تور پهن میکرد. به این صورت که از طرق مختلف (بیشتر توئیتر) 1/
یکی از همکارام اومد گفت «نهار چی داری میخوری؟ چه بوی خوبی میده»
واسه خنده بهش گفتم ما بهش میگیم Port Sausage
هیچی دیگه، مجبور شدم کل جغرافیای ایران و تاریخچه خوزستان رو براش تعریف کنم تا دست از سرم برداره 🤦🏻♀️
دیشب اشتباهی ماشین رو جوری پارک کردم که راه یه ماشین رو بسته بود.
همسایه صبح خیلی عصبانی بود. زنش دیرش شده بود و تاکسی گرفته بود.
سرشب واسه معذرتخواهی گل گرفتم رفتم در خونشون.
اومد درو باز کرد دیدم خواب بوده بیدارش کردم.
یه «چرا دست از سر من برنمیداری» خاصی تو چشمش بود :))
من از مهاجرتم راضیم.
زندگیم وکارم رو روال افتاده.
دوستای خوبی دارم.
جا افتادم.
اما یه گوشه از قلبم هرروز دلتنگ «خونه»ست.
کاش وطنم جای زندگی بود.
کاش از خونه خودمون رونده نشده بودیم.
۱. امشب در یک جمعی، یک آقایی چند بار به من و دوستم گیر داد و هی دور و اطرافمون چرخید و نمک پاشید و سعی کرد آشنا بشه که به در بسته خورد.
۲. امشب یک آقایی تو همون جمع از دوستدخترش خواستگاری کرد.
۳. آقای ۱ و ۲ یک نفر بودند.
من قبلا هم گفتم بازم میگم، هرکسی سوال داره در مورد پذیرش گرفتن و ویزای دانشجویی برای کِبِک (که کمی پروسه اش با بقیه کانادا فرق داره)، میتونه رو کمک من حساب کنه. سوال هاتون رو بپرسید سعی میکنم تاجایی که بلدم جواب بدم.
قربون دستتون، دست به دست کنید برسه به دست کسی که لازم داره.
بچههای ایران، اگه دارید برای تافل میخونید و به خاطر این وضعیت به کلاسهاتون یا معلمهاتون دسترسی ندارید، من میتونم writing ها و speaking ها تون رو بخونم/بشنوم و تصحیح کنم.
اگر دوست داشتید بهم دایرکت بدید.
#تخصص_من_رایگان
۵ سال پیش که تازه اومده بودم کانادا بابام یه بار گفت که چقدر دوست داره نیاگارا رو ببینه. برای من دانشجو حتی فکر اینکه کار و درآمد و گواهینامه اینجا و ماشین و پول این رو داشته باشم که پدر و مادرم رو ببرم سفر نیاگارا و تورنتو دوردستترین رویا بود.
امروز این رویا رو زندگی کردم :)
چیز زیادی نمیشد به دلار اما حداقل میتونستم اجاره خونه رو بدم.
با این وضعیت و در حالیکه با دلار 3200 اپلای کرده بودم، با دلار 12500 اومدم کانادا.
یک سال اول، سخت ترین و پرفشار ترین و پر استرس ترین روزهای زندگیم بود.
درسها، کارای دانشگاه، دنبال کار گشتن 9/
یکی از اولین سوتیهای من تو ایران چندین سال پیش این بود که رفته بودیم رستوران، آخرش به آقاهه گفتم میشه بیل رو بیارید؟ با پشمانی ریخته پرسید بیل؟ گفتم بله.
در سکوت نگاهم میکرد :)))
اولین سوتیمم تو ایران اونجا بود رفتم جلو صندوق گفتم اقا چقد میشه، گفت انقدر.
خیلی شیک گوشیمو بردم جلوی کارتخوان گفتم pago con la carta
فروشنده پشماش جلوی چشمم جوانه زد :)))))
تا من بیام تصمیم بگیرم و تکلیف فاندم که کامل هم بهم ندادن معلوم شه دلار شد 6000 تومن
حالا دیگه پس اندازم فقط برای پرداخت بقیه شهریهام کافی بود.
اون موقع تازه بحث ارز دانشجویی پیش اومده بود. کلی رفتم دنبالش و پرونده باز کردم و سوال و جواب، بهم اطمینان دادن که به من تعلق میگیره 2/
تو مغازه ایرانی یک آقای پیری در حال خرید، داشت با خانمش ویدئوکال و بحث میکرد.
یهو گفت «اصلا وایسا از این خانم بپرسم. خانم این آرد قهوهایه؟»
گفتم «آرد گندمه»
+ «قهوهایه؟»
- «از آرد سفید قهوهایتره»
با لحن پیروزمندانه رو به گوشی «بیا این خانم هم گفت واسه حلوا همین خوبه»
+😳🤔
گفتم برم تأییدیه بگیرم حله؟ بهم ارز دانشجویی میدید؟ گفتن آره.
گفتم چقدر؟
گفت 600 دلار.
مطمئن بودم اشتباه شنیدم.
پرسیدم چقدر؟؟
بی حوصله گفت گفتم که، 600 دلار.
بدون حرف از بانک اومدم بیرون. تو عمرم انقدر خسته نشده بودم. تمام خستگی اون چند ماه ریخت به جونم. 6/
مامانم گفت هرجور شده پول جور میکنیم، میری.
بابام هرچی وسیله پزشکی که داشت گذاشت برای فروش. چون عجله داشت، زیر قیمت همه رو فروخت.
پولش رو داد بهم و شهریه دانشگاهم جور شد.
با رئیس سابقم تو ایران توافق کردم برای یه مدت کارم رو از کانادا انجام بدم و حقوقش رو معادل دلار بگیرم 8/
بابام میگه «تو آینده که بخوای وارد جامعه شی، این کتاب به دردت میخوره».
بعد از دوتا فوق لیسانس، ۱۴ سال سابقه کار و زندگی تو ۳ تا کشور، پدرم اعتقاد داره من هنوز وارد جامعه نشدهام :| :))
2. تو قسمت غیرتخصصی مصاحبه، 50% اهمیت داره که جواب درست بدید و 50% اینکه چطور جواب میدید. یعنی در واقع گاهی لزوماً جواب درست وجود نداره، فقط مهمه شما چطور جوابتون رو ارائه میدید.
3. لبخند، خوشرویی، نشون ندادن استرس، آشنایی نسبی با کار شرکت و آماده بودن بسیار اهمیت داره. 2/
توی پیادهرو نشستم رو زمین و شروع کردم به زار زدن. دیگه تحمل این همه فشار و اضطراب رو نداشتم.
مثل ابر بهار گریه میکردم.
زنگ زدم مامانم با گریه و هق هق گفتم من نمیرم.
گفت یعنی چی؟
گفتم پولم حتی به باقی شهریه دانشگاه هم نمیرسه. من نمیرم.
7/
یکم خیالم راحت شد.
دلار روی حدود 6 تومن ثابت موند. من هم نخریدم.
گفته بودن تا ویزام نیاد، بهم ارز دانشجویی نمیدن. از اون ور هم برای دادن ارز کلی تعهد برگشتن به ایران میگرفتن که ترسناک بود.
دنبال کارای ویزام بودم که دلار دوباره به شدت رفت بالا حدود 10 تومن 3/
همکار کانادایی اومد شروع کرد تعریف کردن از برادرش.
بعد چون میدونست من گربه دوست دارم، عکس گربههای برادرش رو نشونم داد.
در نهایت فهمیدم داره سعی میکنه من رو به دیدن برادرش علاقهمند کنه.
گویا خواهرها در تمام دنیا این مأموریت رو دارند و خیلی هم جدی انجامش میدن :))