اول دبستان بودم و از مدرسه با دوستام پیاده برمیگشتم خونه که پام تو یکی از اینا گیر کرد. خیلی مستاصل بودم، گریه میکردم و نمیتونستم خودم نجات بدم.
یه پسر جوونی رد میشد، رفت تو جوب و کفشمو دراورد و پامو آزاد کرد. بعد خودش کفشو پام کرد. یه مسیر خیلی طولانی بغلم کرد و دوستامم پشت سرم/