میدونم تلخه، ولی بخونید.
حدود ۲ سال قبل، روز تولد ۱۸ سالگیم، رفتم خونه؛ میدونستم فقط بابام خونهست و بقیه رفتن بیرون؛ زنگ در رو چندبار زدم ولی کسی جواب نداد؛ به ناچار از دیوار پریدم تو. از پلهها بالا رفتم و بابامو صدا میکردم ولی جواب نمیداد؛ در رو که باز کردم، با وحشتناکترین...