مامانبزرگم الزایمر داشت ، فکر میکرد دوست دوران نوجوانیشم باید باهم درس بخونیم کتاب شیمی رو بهم برگردوند،گفت خستست ناهار نخورد تا شب که گفت صبح شده و نیمرو میخواد آخرین لقمه رو نخورد ، شب بخیر گفتم نصفه شب با صدای اورژانس بیدار شدم … هفته ی بعدش تنها شیمی خوندم از شیمی بدم میاد.