بعد از اینکه وسط مستر خوندن تو آلمان یهو ۴ماه اینترنشیپ اومدم کانادا، الان که برگشتم میخوام همونجوری که قول داده بودم براتون این دوتا رو مقایسه کنم! لطفا این رو بدونید که این مقایسه همراه با سوگیری شدید بوده و درآخرش یکی رو پیروز مقایسه اعلام میکنه
بعد از چندتا تراپیست، یکی از بهترین جلساتی که با یک تراپیست داشتم رقم خورد و خب خودم یه سری چیزا رو کشف و بیان کردم که مرورشون و به "خودآگاه" آوردنشون برام مهم بود. من به عنوان فرزندی از خانوادهای از قشر متوسط، دچار بیماری کمالگرایی مزمن (پرفکشنیسم) هستم. اما ...
سبک زندگی و داشتن نایتلایف تو تورنتو به شدددت برای من جذاب بود. ۱۲ شب هنوز تو یه سری جاها تو خیابون داشتند میخوندن و میرقصیدند. همیشه خیابونها غرق نور بود و چراغهای همهجا روشن بود! و خب آلمان هرگز از این خبرا نیست! ۸ شب به بعد فروشگاه مواد غذایی هم باز نیست! خيابون هم تاریک
اینترنشیپم جلو میرفت و خیلی خوشحال و راضی بودم ولی آخراش که رسیده بود یادم اومد باید کار پیدا کنم که تو آلمان به فنا نرم. ولی وقتی برای کار اپلای کردن نبود! روزی سه چهارتا اپلای میکردم! اگه ۲۰۰تا پوزیشن با زبان انگلیسی بود، هزارتا با زبان آلمانی بود! یه مدتی گذشت و ...
یه همکار مرد چینی داریم برا پستداک اومده کانادا! چیزای عجیبی تعریف میکرد امروز: یه سال و نیم تو صف ویزا بوده، وقتی بچهش ۶ ماهه بوده اومده کانادا و الان ۲ ساله که اینجاست و برنگشته و فقط کار کرده! میگه ما همیشه ویدئوکال کردیم الان بچهم همیشه میگه بابا تو موبایله! واقعی نیست! :)
بهونه گیر آوردم یه رشته توییت بنویسم! قشر متوسط یعنی اینکه آرزوهات رو بهشون میرسی اما با تاخیر! مثلا همین مک بوک! تو ۲۰ سالگی میخواستمش ولی تو ۳۰ سالگی بهش رسیدم! حالا یه نکتهی مهم تربیتی هم از طرف بابام بگم بهتون:
مک بوک داشتن یکی از بزرگترین آرزوهام بود، اولین مک بوکی که تونستم بخرم موقع باز کردن همینطوری اشک میریختم، اولین شرکتی که اینجا کار کردم، گفت میتونم مک بوک پرو رو نصف قیمت ازشون بخرم.
وقتی کار جدید پیدا کردم هر دو مک بوک رو برای هدیه فرستادم ایران و اون لحظه که دخترا/
رفقا! در آخر اگه فکر میکنید دنیایی از حرفهای منفی شنیدید و اعصابتون رو خرد کردم! عذر میخوام! اما فقط یه نکته: کاری نکنید که چیزایی که دارید از من میشنوید به تجربههای خودتون تبدیل بشه! من سه تا رشته توییت رو فقط برای همین نوشتم! مخلصیم.
من رو به یاد روز اول مونیخ میندازه که از فرودگاه با بدبختی با ۲تا چمدون تو راه بودم و یه جا از یه راننده اتوبوس پرسیدم که فلان جا میری؟ یه نگاهی به من و چمدونهام و خستگی چندین ساعتهم انداخت و گفت: دویچ! (آلمانی حرف بزن!) و سوارم نکرد
تو کانادا روز دوم که رسیدم رفتم پیش استادم
روزی که رسیدم تورنتو فرست ایمپرشنش اینجوری شد که از فرودگاه تا ایستگاه مترو یونیون تورنتو اومده بودم و برای ادامهی مسیر از یک فرد ۵۰ ساله پرسیدم، کجا باید برم؟ یهو دیدم که وایساد! شروع کرد فکر کردن و چند دقیقه برام جزئیات کار رو توضیح داد که بهتره چجوری و کجا برم که اذیت نشم!
بهم گفت ببین اینجا تو خیابون راه میری هیچکس از رو قیافهت نمیتونه بفهمه تو کانادایی نیستی! (دقیقا هم همینه! چون حتی اگه وایت نیستید یا چهرهی آسیایی دارید یا ... ممکنه والدینتون مهاجرت کرده باشند به کانادا و شما متولد کانادا باشید و این قصه به شدت زیاده در کانادا!
من اینا رو میدونم! فقط میخوام بهتون بگم اگه از جهنم دارید فرار میکنید، اینو بدونید که بهشتی در کار نیست! همینکه بدونید بهشتی در کار نیست باعث میشه مسیر خیلی براتون راحتتر بشه! و اینکه سعی کنید جایی برید که به شما بیشتر میسازه! خیلی از رفیقای من تو همین آلمان دارند عشق میکنند.
اول چند هفته از این بانک به اون بانک میرفتیم که یکی قبول کنه با اینکه ایرانی هستیم برامون حساب باز کنه! هیچجا قبول نمیکرد! بعد سه هفته یه بانک مدارکمون رو گرفت و دو هفته بعدش که جواب تلفن و ایمیل رو نمیداد وحضوری رفتیم پیشش گفت ببخشید رئیسمون اجازه نداد برا شما حساب باز کنم.
رمز اینترنتی هم الان میدم بهت! اپلیکیشن هم دانلود کن باهم ست میکنیم! از بانک اومدم بیرون و همه کارهام انجام شده بود و در مدت ۴ ماه که کانادا بودم یه نامه هم از بانک نگرفتم! چندبار هزار دلار به حساب اروپام منتقل کردم و کسی هیییچ سوالی ازم نکرد. /
اما قصهی حساب بانکی در آلمان:
اولین کار اداری که تو کانادا داشتم این بود که یه شمارهی بیمهی اجتماعی (SIN) بگیرم. نیازی به گرفتن نوبت از قبل نبود! رفتم و تو صف وایسادم و نیم ساعته گرفتمش! کار بعدی باز کردن حساب بانکی بود، وقتی پرس و جو کردم بهم گفتند برای ویزیتورها راحتترین بانک، TD هست! ...
اما تو آلمان یکی از بچهها مدتهااا درگیر این بود که چون یه خوابگاه سابلت کرده بود و مسئول خوابگاه قبول نمیکرد اسمش رو بزنه رو صندوق پست، نامههاش نمیرسید و هزار بدبختی دیگه داشت که همین بدبختیها یکی از چیزهاییه که کمکم حس تنفر از یکجا رو در درون شما میکاره!
بگذریم ...
این دوتا بچه که دارند میرن خفنترینجاهای دنیا درسشون رو ادامه بدن، ولی شماها مشغول جاج کردنشون باشید تا روزی که تلویزیون نشونشون بده و به بچههاتون بگید ببین! یادبگیر! تو چیت از اینا کمتره؟! من میگم چیش کمتره: پدر مادر عاقل و با شعور! بچهی شما اینو نداره که پس فردا هیچی نمیشه
برای فرداش از یه شعبه تونستم نوبت بگیرم! رفتم و در عرض ۲۰ دقیقه حسابم رو باز کرد! گفتم دبیت کارتم کی برام پست میشه؟ رمز اینترنت بانکم کی پست میشه؟ چه اپلیکیشنی باید نصب کنم؟ و ... (سیستمی که آلمان بهمون تحمیل میکرد) که اکانت منیجر بانک بهم گفت همین الان میرم کارتت رو میارم ...
زبان! زبان! زبان! خیلییییی مهمه در ساختن یک حس به یک کشور! شما اگه تحصیلتون هم در آلمان به انگلیسی باشه و برای رفع نیازهای اولیه هم بتونید با انگلیسی کار رو راه بندازید، اما این ندانستن زبان باعث میشه از جامعه ایزوله بشید و این یک بار روانی شدیدی روی شماست. هرچند یک بحثی هست ..
برام باعث افتخاره که اسم دکترشریفی رو تو رزومه م داشته باشم، این میزان از تعهد و اشتیاق به آموزش دادن واقعا جذاب و تو ایران کم نظیره. ای کاش خیلی از استادهای دیگه که ماها رو تو خیلی حوزه ها بی سواد بار آوردند هم یاد می گرفتند.
نکتهی مهم: من دوتا شهر رو مرجع قرار میدم و نه دوتا کشور رو و اصولا معتقدم مقایسهی دوتا کشور خیلییی کار سختیه. اینم بگم که بدیهیه که چیزی که من مینویسم بر اساس تجربههای منه و شاید شما جور دیگهای اینا رو تجربه کرده باشید و شما هم نظرتون رو میتونید بگید.
خب از اول شروع کنم:
بالاخره یه شعبه قبول کرد باز کنه! فرم پر کریم، دوهفته بعدش شماره حساب و دبیت کارت پست شدو یک هفته بعدتر رمز اینترنتی!(۶ هفته > ۱روز)
-
بذارید اینو از کانادا بگم: من هرجا ازم آدرسی خواستند، آدرس خونهی دوستم رو دادم در حالیکه اسمم رو صندوق پستشون نبود طبیعتا! و مشکلی هم پیش نیومد
من تا حالا تو خاک آلمان خواب درست رو تجربه نکردم! میدونید خواب درست یعنی چی؟ یعنی خوابی که صبح که بیدار میشید حالتون بد نباشه! خوابی که تا صبح کابوس نبینید! خوابی که خستهتر تون نکنه!
در تورنتو استادم خودش فرانسوی زبان بود و میگفت اگه من دوتا ایرانی، سه تا چینی، دوتا هندی تو آزمایشگاه دارم، اینا باید بتونند هروقت دوست دارند به راحتی حتی با زبان خودشون باهم صحبت کنند! این اونور طیف هست. یعنی میگه حتی زبان اقلیت تو رو هم به رسمیت میشناسم که تو راحت باشی!
شاید کسی که تو ایرانه وقتی این حرفایی که زدم رو میخونه صدتا فحش نثارم میکنه و میگه نفسم از جای گرم در میاد! والا به خدا که نه! من دویست سال پیش ایران نبودم! منم تو ایران زندگی کردم و بزرگ شدم و هزااار و یک بدبختی چشیدم! میدونم چه اتفاقاتی تو ایران میفته!
گاهی وقتها تو محیط کار تو آشپزخونه داریدبرای خودتون غذا گرم میکنید، یکی میاد و احتمال داره سرصحبت باز بشه و یه خوش و بشی بکنید! اینکه سرصحبت باز بشه خیلی بستگی به این داره که آدمها چقدر اینرسی دارند برای شروع مکالمه؟ چقدر انرژی اولیه نیازه که بتونید یه مکالمه باهاشون شروع کنید
مبنی بر اینکه اگر کشوری میخواد میزبانی برای نیروی متخصص مهاجر باشه (آلمان برنامهریزی شدیدی روی این داره) باید خودش رو مهاجرپذیر بکنه! یعنی به مردمش بفهمونه که من قرار نیست همه رو مجبور کنم به زبان من حرف بزنند! بلکه ما باید با زبان بینالمللی حرف بزنیم ...
از یه موسسه پژوهشی برای مصاحبه دعوت شدم! مصاحبه ساعت ۳ نصف شب به تایم کانادا بود. مصاحبه لایو کدینگ داشت که خدا رو شکر سوالاش آسون بود و در نهایت هم شانس آوردم و پوزیشن رو گرفتم! الان که دارم براتون مینویسم یه هفتهست آلمانم ولی هنوز قراردادش نیومده چون ...
۸۰ درصد آدمهایی که تو آشپزخونهی محل کار (سمپل کوچیکی از جامعه) به صورت رندوم بهشون بر میخورید و محتمله بخواهید باهاشون مکالمهای رو شروع کنید، خودشون یا والدینشون مهاجر بودند و شما خودتون رو شبیه اونا میدونید و همچنین اونا هم! و یه کلمه کافیه تا صحبتتون نیمساعت طول بکشه!
این اینرسی برای محیطهای کاری-آکادمیک ای که من تو آلمان تجربه کردم به شدددت بالاتر از کاناداست! دوتا دلیل حدس میزنم براش: یکی اینکه کلا حسی که تو آلمان خیلی زیرپوستی بهتون القا میشه اینه که اونا وایت اصیل اروپایی هستند اما شما خیر! ولی تو کانادا ...
کانادا ویژگی بارزش اینه که مجموعهای از کلونیهای ملیتهاست! کسی ��الب نیست، پس کسی مغلوب و اقلیت نیست که حس بدی بگیره! افراد زیادی از ملیتهای خیلی ناشناخته اونجا PR دارند. کشورهایی که حتی اسمشون رو بهتون بگن نمیشناسید! دیگه چه برسه به هند و چین! یه تصویر عجیب از چندتاهندی:
این موسسه برای ایرانیها بکگراندچک میکنه که این باعث میشه پروسه قرارداد بستنش ۶ هفته طول بکشه! یک زمانی هم کلا استخدام ایرانیها رو متوقف کرده بودند.
سیستم حمل و نقل: بدون شک آلمان سالها جلوتره! قطار و متروی تورنتو حتی از تهران هم بدتره! کمی قدیمی! بسیار کمتر از حد نیاز (فقط ۲ خط مترو داره) سرعت حمل و نقل پایین! (قطار سریع آلمان بیش از ۳۰�� کیلومتر در ساعت میره)
سبک زندگی متفاوت بود و این باعث میشد یه سری چیزها به شدت ارزونتر باشه! مثلا ماشین نیاز مبرم شماست ولی تو اکثر اروپا نیاز مبرم نیست. تو تورنتو میتونید با قیمت خیلییییی پایینتری اوبر بگیرید! یه اپ دیگه هم به نام لیفت هست که گاهی مسیر خونه تا محل کار من رو ۹ دلار حساب میکرد.
و اما مشکل بزرگ تورنتو: مسکن! خونه به شدت سخت پیدا میشه و گرونتر از مونیخه! با ماهی ۸۹۰ دلار، یکاتاق ۶متری تو شرق تورنتو (Dundas E) گرفته بودم که خب شاید میشد بهتر هم گرفت اما من عجله داشتم. مشکل مسکن دامنگیر همه هست!
ویدئویی از اتاقم که تو یه خونه با ۸ اتاقه رو ببینید
هیچ ملیتی بر دیگری غالب نیست! و نتیجه اینه که همهی ملیتهای میفهمند که جزئی از کل هستند همونطور که دیگری جزئی از همین کل هست و برای همین، همه خودشون رو نه تنها به شکل برابر میبینند بلکه همین برابری باعث میشه حس خوبی به هم داشته باشند. البته این میتونه در آینده خطرناک بشه :)📹
استایل شهر! دوتا ویدئو که اینجا میذارم یه حس کلی از تورنتو و اکثر شهرهای اروپایی بهتون میده! هر جفتش برای خودش زیباییهایی داره و اگر یکی رو ندیده باشید براتون در نگاه اول جذابیت فوقالعادهای.
میدونم اونجا داره یک فاجعه اتفاق میفته! میدونم اونجا بحث سر نیاز خوراک و پوشاکه! ولی باور کنید یه اشتباه اساسی کردم که فکر میکردم اینجا بهشته! شخصا به اندازهای تو ایران اذیت شدم که هر روز قسم میخوردم پام رو بذارم بیرون دیگه بر نمیگردم و متاسفانه فکر میکردم اینجا بهشته!!!!
همزمان با قضایای آلمان و کانادا، یه کار داوطلبانه در ایران داشتم! یه انجمن مربوط به رشتهمون تاسیس کردیم که مدیرش منم و کارهای اجرایی اون روزی ۳ ساعت حداقل وقت میگرفت! واقعا همیشه صدتا هندونه رو میخوام باهم بلند کنم و آخر ....
تو آلمان شما شدیدا باید مراقب حرفاتون باشید! کافیه حرفی که با شوخی به یکی میزنید که حتی دوستتون هم هست، ذرهای جنبهی حقوقی پیدا بکنه! میتونه بیچارهتون بکنه! ولی تو تورنتو اصلا جو یه چیز دیگه بود! همونطوری که ما تو ایران رفیقیم و به هم میخندیم و شوخی میکنیم، اونا هم همون اند.
اخلاقیات آدمها تو تورنتو خیلی شبیهتر به ما ایرانیها بود! آلمانیها خیلییی سخت از حصاری که دارند بیرون میان! مکالمهشون ۸۰ درصدش شامل کلمات cool و nice میشه که همینجوری به هر چیز احمقانهای نسبتش میدن! با شما از یه سطحی عمیقتر شوخی نمیکنند و لذا صمیمیتشون سطحیعه!
من دیدم که یک زن چیزی نداشت جز یک کیسهی زباله که پایینتنهش رو بپوشونه! و تو استریت کار (ترام شهری) فریاااد میزد:
help! I'm hungry!
و این در فصل سرما هم هست. هرچند پناهگاههایی برای خواب شب براشون وجود داره اما شما باز هم میبینید که تو خیابون هستند و من دلیل این رو نمیدونم.
@m__abdollahzade
مهندس عبداله زاده ی عزیز! هم دانشکده ای هستیم و نمی تونم باورکنم در این حد خائنی!
یا بیا بگو قصدت از این کار خیانت نبوده و اینقدر بی شرف نیستی که هم دانشگاهی هات رو بفروشی یا اولین مشت رو خودم میزنم تو صورتت و دندونات رو میریزم تو حلقت.
مشکل بعدی تورنتو به عنوان نمونهای از نظام سرمایهداری: مسئلهی بیخانمانها! برای کسی که در اروپا زندگی کرده مسئلهی بیخانمانها چیزی شبیه اینه که یک نفر رو میبینند که روی یک دوشک تو خیابون خوابیده و یه گوشی هم دستشه و یه پاوربانک هم داره و شکمش هم سیره! اما در تورنتو ...
یه بار تراپیستم بهم گفت: تو هنوز آلمان رو به عنوان خونهت نپذیرفتی! بله! این حرف بسیار دقیقی هست! و فکر میکردم "خارج" برای من همینه تا اینکه رفتم کانادا!
شرایط به کل متفاوت بود!
میدونید! اینا سمیترین تفکراتی هستند که تو زندگیتون میتونید داشته باشید! اینا تفکراتی هستند که باعث میشن تمام دستاوردهایی که تو زندگیتون بدست میارید تنها ۳۰ ثانیه شادتون کنند و بعدش بلافاصله به گام بعدی فکر کنید! چون شما تا رنک ۱ نشید خوب نیستید! تا نوبل نگیرید دستاورد ندارید!
وقتی میخواستم از کانادا برگردم آلمان جوری ناراحت بودم که فقط زمانی برام پیش میومد که از یزد میرفتم! انگار دنیا رو سرم خراب شده بود که باید بر میگشتم آلمان و درست هم بود! از وقتی اومدم آلمان هر روز یه استرس و بدبختی برام پیش اومد!
تو این چند روزی که وارد آلمان شدم اول رفتم بانک که بپرسم چرا میخواید حساب منو ببندید؟! اون زنی که دم باجه هست اول خوب داشت برخورد میکرد اما وقتی فهمید نامه برام اومده که حسابم رو ببندند لحنش عوض شد! شروع کرد به تندی صحبت کردن و وقتی پرسیدم میخوام دلیل بستن حسابم رو بدونم ..
نتیجهی این تربیت این شده که الان من نهتنها باید مکبوک بخرم! بلکه باید خودم رو جر بدم تا گرونترین مکبوک رو بخرم! تو هرکاری به متوسطش راضی نیستم! هرچی تلاش میکنم فکر میکنم بازم معمولی و متوسطم! پدر خودم رو در آوردم ولی باز این حس متوسط بودنه ازم نمیره!
گفت ما نمیدونیم! این نامه از مرکز برات ارسال شده و نمیدونیم چرا! فقط حسابت بسته میشه! حسابم که بسته میشه! باید میرفتم شرکت بیمه و میگفتم حساب بانکی جدیدی تو سیستم وارد کنند که از اونجا پول بیمهم رو بردارند
میدونید وقتی این همممه حس منفی به یک جا در شما ایجاد میشه، خودتون هم به صورت تقویتی شروع میکنید به ایجاد بگایی برای خودتون! دلیلش اینه که مغز شما از حالتی که بتونه وایز عمل کنه بیرون میاد و عملا پر از استرس و حس بد هست و دیگه قسمت منطقی مغزتون خاموش شده! وقتی برمیگشتم ...
در مورد آکادمیا بخواهم مقایسه کنم فقط اینو باید بگم که همممهچیز بستگی به استادی داره که باهاش کار میکنید! من تو آلمان تو لَب یکی بودم که حدود ۵۰ تا دانشجو داشت و سایتیشن و تعداد مقالاتش گویای حجم کاریش هست! (Fabian Theis)
اما تو تورنتو ...
استاد جدیدم کلا ۵ تا دانشجو داشت و دو سه تا پستداک! به شدت ساپورتیو بود! هیچ وقت حس بدی به آدم منتقل نمیکرد و همیشه حواسش بود که آدم حس بدی نگیره! منم با تمام وجود داشتم کار میکردم تا اینکه شرایط عوض شد
شمایی که تو ایرانید شاید این حرفای من رو که میشنوید حرصتون بگیره که مردک تو نمیدونی اینجا دانشجوی شریف خودکشی میکنه! حراست میریزه تو کلاسای دانشگاه بهشتی و که کودک اتیسم در نمایش سیرک مآبانه جلوی معاون اول رئیس جمهور حالش بد میشه و تو خیابون برای زدن آیفون از دست مردم قمه میکشن
اولین اتفاق این بود که از بانکم تو آلمان یه ایمیل اومد که ما به عنوان بانک، باید بدونیم که شرایط شغلی تو چیه و این لیست مدارک رو برامون بفرست! در کمتر از ۲ ساعت فرستادم و تو ایمیلم گفتم لطفا دریافت مدارک رو تایید کنید! اما هیچوقت کسی جواب نداد. استرس اینکه نکنه چیزی بشه شروع شد!
سبک زندگی و داشتن نایتلایف تو تورنتو به شدددت برای من جذاب بود. ۱۲ شب هنوز تو یه سری جاها تو خیابون داشتند میخوندن و میرقصیدند. همیشه خیابونها غرق نور بود و چراغهای همهجا روشن بود! و خب آلمان هرگز از این خبرا نیست! ۸ شب به بعد فروشگاه مواد غذایی هم باز نیست! خيابون هم تاریک
شاید این موضوع برای هر نفر فرق بکنه! من تجربیات بدی رو از بدو ورود به آلمان تجربه کردم که اینها باعث شد امروز هزار حس منفی بهش داشته باشم و حتی با خودم هم کلنجار میرم که چرا این همه حس منفی دارم، اما راهی برای رهایی ازش پیدا نمیکنم! این پروسههاست که من رو اینجوری وسواسی کرده
اینکه هر لحظه از طرف آلمان منتظر یه ماجرایی بودم اونجایی بدتر شد که صبح پا شدم و دیدم روی خط آلمانم دوتا میس کال از یک پرایوت نامبر هست. وسواس اینکه نکنه از بانک، اداره مهاجرت یا جای مهمی بوده باشه افتاد به جونم! اینها باعث میشد افکار منفی واضطراب وجودمو پر کنه
الان هم آخر مستر، ترس اینکه یه جای کار جور در نیاد دیوونهم میکنه! اینکه تو دوران مستر هم صدتا سنگ رو باهم برداشتم دلیلش این بود که شاید بتونم برای دکتری برمجایی که این داستان رو تموم کنه! اما این داستان مرگباره! هر لحظه شما رو از زندگی خسته و خستهتر میکنه!
این پروسههاست که اینقدر منو همیشه مضطرب نگه میداره. یه ماجرای استرسی که تو آلمان پیش میومد منو از کار میانداخت چون در ابتدای ورود به آلمان سر تکتک مسائل اونقدرررر استرس کشیدم که مغزم هر لحظه انتظار یه ماجرایی از طرف آلمان رو داشت. همین زمانها بود که فهمیدم
سال سوم دبیرستان تماااام زندگیم رو گذاشتم سر امتحانات دیپلم و معدل کتبیم شد ۱۹.۶۲! نفر اول مدرسه شدم و نصف شهریهم تخفیف خورد! اما بازهم یک آفرین و باریکلا معمولی گرفتم و در چشمش یک بچهی خوب اما نرمال بودم (باهوش نه! نابغه نه! اینا مال بچه مردم بود) اینا گذشت تا ...
روی دیگهی این سکه اینه که وقتی دارید یه کار نرمال رو میکنید اگه شکست بخورید خودتون رو با خطر فاجعهای به اسم "احمق شمرده شدن" روبرو میبینید! وقتی میخواستم گواهینامه بگیرم استرس افتادن امتحانش منو میکشت! سال آخر لیسانس استرس افتادن آخرین درسها معادل بود با نگرفتن لیسانس و ...ا
وقتی ریشههای این پرفکشنیسم رو با خودم و تراپیستهای مختلف بررسی میکردم به چیزهای دندونگیری نمیرسیدم. امشب یک مورد جالبی رو خودم با زبان خودم در حضور تراپیست، بیان و کشف کردم که تعریفشمیکنم <> پدر من در خانوادهای با وضع مالی بد، که پدرش نانوا بوده زندگی رو شروع کرده و ...
نامهها فقط به آلمانی هست! با گوگل لنز ترجمه کردم، از طرف بانکم بود و نوشته بود! ما دیگه نمیتونیم به تو خدمات ارائه کنیم و باید حسابت رو ببندیم!!!!! هرکاری کردم نتونستم بفهمم چرا! و دیگه کاری نمیتونستم بکنم. تصمیم گرفتم ایگنور کنم و فرصت ریسرچ الانم رو نسوزونم
وقتش رسیده که اجازه اقامت آلمانم رو تمدید کنم! برای تمدید متوجه شدم علاوه بر قرارداد کاری، لازمه ۵۰۰۰ یورو هم تو حسابم داشته باشم. و خب بدیهیه که نداشتم! افتادم دنبال قرض کردن که بتونم یه مانده حسابی جمع کنم و مدارکم رو تکمیل کنم و این ماجرا یک هفتهای طول کشید!
هیچوقت جامپ بزرگی تو زندگیش نکرده! همیشه پلهپله بالا رفته! و متاسفانه همیشه نگاهش به خودش و خانوادهش به شکل یک چیز "معمولی" بوده اما از دیگرانی تعریف میکرده که اونا نابغه بودهاند! رشتهش انسانی بوده و همیشه از ریاضیات به شکل یک غول یاد میکنه اما من اومدم رشته ریاضی و ..
پدر من بعد از اینکه کارمند شده، دیگه مشی کارمندی رو روز به روز بیشتر یادگرفته! رفتارهاش مشخصههایی از این رفتارها داره و همینها رو به ما هم القا میکنه! مثلا همیشه ما رو از اینکه کاری رو که کمی بیشتر از تواناییهامون هست انجام بدیم منع میکنه! هیچ وقت ریسک نمیکنه! ...
تو این یک هفته ذهن من از وسواس اینکه نکنه گیری به پروندهم بدهند خالی نمیشد! همهش فکر میکردم آخر یه گیری پیش میاد! این مرحله رو گذروندم و مدتی گذشت تا اینکه بچههای خوابگاه قبلی تو آلمان بهمگفتن یه نامه برات اومده و عکسش رو برام فرستادند ...
تو فرودگاه تورنتو به مشکلی برخوردم سر بار و اون این بود که ۲تا چمدون ۲۳ کیلویی رو ایرلاین گیر داد که هر کدومشون نباید بیشتر از ۲۳ باشه نه اینکه مجموعا بیشتر از ۴۶ نباشه! یعنی باید از بزرگه کم میکردم میذاشتم تو کوچیکه! با بدختی جا دادم اما آخر یکی از زیپهای کوچیکه جر خورد
با بدختی با یه زیپ بستمش و وقتی به چک این خواستم دوباره تحویل بدم باز بهم گفت اضافه بار داره و فقط ۲ دقیقه تا بسته شدن بار پرواز مونیخ مونده! تنها راه این بود که پولش رو بدم! کیلویی ۱۰۰ دلار دادم که فقط جا نمونم و عکس زیر چیزیه که در نهایت به من تو فرودگاه مونیخ تحویل داده شد :)
امشب وقتی با تراپیستم مرور میکردیم دیدم که انگار هرکاااری کردم که این مرد باور کنه ما محکوم به قشر متوسط بودن نیستیم موفق نبودم! انگار همیشه هرکاری ما کردیم نرمال بوده، کارهای مردم نبوغ و خلاقیت و استعداد بوده!
خودش رو به یک کارمند تبدیل کرده و مرحله به مرحله در شغل خودش رشد کرده! تو دبیرستانشون از فرزندان یکی از پزشکان قدیمی شهرمون که با راننده میومدن تعریف میکنه و خودش که با اتوبوس واحد تو سرما میرفته. اون از سختیهاش میگه و منم ستایشش میکنم که به اینجا رسیده ولی ...
وقت کنکور که رسید، کنکورم رو خراب کردم و هیییچچیزی برای ارائه بهش نداشتم! (اینو بدونید که هیچوقت منو شماتت نمیکرد، چون اصلا ازم انتظار نداشت که یه پدیده باشم! اصلا مشکل این بود که پدیده و نابغه بودن رو در توان خودش و خانوادهش نمیدید)
ایشون همیشه معتقد بود ما نباید کالای "لوکس" بخریم! یعنی حتی اگه پول هم داریم، این ماجرا منجر به رواج فرهنگ لاکچری در جامعه میشه! دو نمونهی بارز بگم: وقتی خودم شدم دو برابر دوچرخهم، قرار شد یه دوچرخهی دیگه بخریم! منم گفتم دوچرخهی دندهای میخوام! پدر معتقد بودند خیر!
یکی از هدفهام این بود که اثبات کنم "ماهم میتونیم ریاضی بفهمیم"
دوم دبیرستان که بودم از پسر یکی از همکاراش نام میبرد که معدل دیپلمش تو رشته ریاضی شده ۱۸! و انگاری یک نابغه مبعوث شده! تحسینش میکرد! (هرگز به شکل مقایسه حرف نمیزد)
به خودم میگم اگه من برم هاروارد دیگه چجوری میخواد اسم هاروارد رو بیاره پایین؟ اگه برم ناسا چجوری میتونه خفن بودن و معمولی نبودن اینکه پسرش تو ناسا هست رو انکار بکنه؟ اگه نوبل بگیرم چی؟ اگه یه کاری کنم اسمم رو تو اخبار بگن! اگه یه واکسن کشف کنم اگه اگه اگه ....
همه اینا جلو چشم بابام عادی بود! همیشه مرغ همسایه غاز بود! دخترفلانی آمریکا بود! پسر فلانی معدلش ۱۸ بود! فلانی مهندسی میخوند! و ...
باز باید ادامه میدادم به این چالش لعنتی! هرچقدر تلاش کردم مقالهای از کارام در نیومد و اوج اپلایم رسید به آلمان و مونیخ!
برای ما شهرستانیها، تهران رفتن یک آرزو بود و من با اینکه رتبهم بد بود، خودم رو انداختم در چاه دانشگاه تربیت دبیر شهید رجایی و رشته مهندسی مکانیک! وقتی رفتم اونجا دیدم صدها کپی از پدرم اینجا باهام سر کلاس میشینند! تو سلف هستند! تو انجمنها هستند و جو غالب رو میسازند ...
دوچرخهی دندهای یکی از مصادیق کالای لوکس هست! منم بچه بودم و واقعا خر! انگار دنیا به آخر میرسید اگه دوچرخهم دندهای نبود! خیلی اشک ریختم سر این! آخر سر رفتم یه دوچرخه پیدا کردم، ظاهرش خیلیییی شبیه دندهای بود ولی دندهای نبود! مصداق بعدی همین مکبوک! سال ۹۲ میخواستم لپتاپ بخرم
به بابام گفتم اگه میشه اپل بخریم! گفت نه! اپل مصداق دیگهای از کالای لوکس هست و مال بچه پولدارهای نماد سرمایهداریه! هررررکار کردم نخرید! مکبوک ایر ۱۳ اینچ بود ۲۱۰۰ و این مذاکرات ۱ سال طول کشید تا مجبور شد Asus بخره ۴۲۰۰
امشب حس کردم چیزی در درون من میگه تو هرکار میکنی نرماله! ولی خب شاید یه سری کارها تو دنیا باشه که اگه بکنی دیگه انقدر به صورت بدیهیای خفن باشه که نتونه بزنه زیرش! گویی به خودممیگم اگه عکست رو بزنند تو روزنامه که دیگه نمیتونه انکار بکنه! و این در من همیشه هست ..
هرررررجووور بود با هزاربدبختی و کلی جریمه دادن و کار اداری و ... از رجایی انصراف دادم! یک سال دیگه خوندم و این بار شدم ۵۵۰! گفتم خب این بار میرم علومکامپیوتر شریف و برند شریف رو که داشته باشم دیگه بابام میفهمه که بچه خودش هم شریف میره! بچه خودش هم ریاضی میفهمه! اما ..
یه بار بهش گفتم ببین من هرجور هست باید برم آلمان! گفتم یادته پسرهای دکتر فلانی رو تو دبیرستانتون؟! تو نسل اونها یکییی یه جاییی جامپ زده و اونا رو از آدم معمولی تبدیل کرده به دکتر و مهندس! من این کارو میکنم! گفت باشه موفق باشی!
سال قبل از من رتبه ۸۵۰ از شهرمون علوم کامپیوتر شریف قبول شده بود اما من خوردم به اوایل جریان ترند شدن رشتههای مرتبط با هوش مصنوعی و کامپیوتر و دیتاساینس و ... و شریف قبول نشدم! لحظهای که نتیجه انتخاب رشته اومد انگاری آب جوش خالی شد رو سرم! اینقدر مطمئن بودم که شریف قبول میشم که
گفتم من میرم آلمان، کار جور میکنم و پولی که دادی رو پس میدم! اومدم و همین اتفاق هم افتاد! بعد چندماه پولی که داده بود رو برگردوندم! اوکی بود! دیگه هم کاری به کار هم نداشتیم خیلی!
رفتم التماس استاد درس که همین دکتر شریفی زارچی خودمون باشه که بذار منم تو پروژه آخر باشم! اینجوری وارد شریف و یک آزمایشگاه در دانشکده کامپیوتر شریف شدم ...
تابستون نشسته بودم کتاب ریاضی۱ شهشهانی رو میخوندم! (چون اگه قرار بود برم شریف و ترم ۱، ریاضی بیفتم خب باز آبروریزی بود و بابام میفهمید که هیچ گوهی نیستم!) رفتم بهشتی! ولی شریف رو در کنارش ادامه دادم :) هر روووز از دانشکده کامپیوتر بهشتی خودم رو با BRT میرسوندم شریف!
۴۵ دقیقه رکوردم بود! آخرشب برمیگشتم! همهش برا این بود که یه راه نفوذی به شریف پیدا کنم! کلاس بیوانفورماتیک پیشرفته، پروژه محور بود! هر دو نفر یه پروژه بر میداشتند! کلاس ۱۵ نفر بود و من یک نفر کلاس رو آدیت میکردم! یه پروژه تکی افتاد به یک نفر!
اول بهش گفتم ادمیشن گرفتم خوشحال شد! ولی یه روز یکی از همکاراش بهش گفته بود این پذیرشی که آقازادهی شما گرفته تمکن مالی میخواد! ۱۰ هزاریورو باید داشته باشه وقتی میاد! اومد بهم گفت ...
گفتم آره حالا ایشالا یه کار پیدا میکنم قرارداد کاری ارائه میدم! خوردیم به کووید و یک سال سفارت بسته شد! همینجوری طول کشید تا جایی که فهمیدم تا نرم آلمان خبری از کار نیست! مجبور بودیم پول رو هرجوری بود جور کنیم! بهش گفتم و با قرض و بدبختی جور کرد!
اینو نصف شب میگم که غریبه ای نشنوه! در همین اثنا که همه استخوان در گلو و جگر پر از خون التماس می کنند که امتحانات رو لغو کنید. در حلقه ی دوستان نزدیکمون هستند عزیزانی که چسبیده اند به پروژه، به اپلای، به نمره و ساکت اند مثل همیشه! باشه عزیزان! موفق باشید.
گفتم چرا خانمت رو نیاوردی؟! گفت خانم من کار دولتی داره(معلم دبیرستان)، نمیتونه از کشور خارج بشه! گفتم وااا! گفت دولت محلی استان ما، وقتی کار دولتی استخدام بشی، پاسپورتت رو میگیره و برا همین خانم من نمیتونه از چین خارج بشه! ...
یه خرده از اینترنت گفت و اینکه گوگل فیلتره و موتور جستجو خودشون رو دارند که خوب نیست و اکثرا از فیلترشکن استفاده میکنند! بهش سربازی رو گفتم پشماش ریخت گفت ۲ سال زندگیت رو قراره به فاک بدی پس!
گفتم چرا نرفتی آمریکا؟ گفت اتفاقا آفر داشتم ولی اونجا اسلحه دارند میترسم!! :) خیلی معتقد بود تو چین همهچی خوبه! یهو بحث قطار و حمل و نقل عمومی رو پیش کشید و گفت شما اصلا نمیدونید قطار یعنی چی! گفت من یه مسیری از شهرم تا دانشگاهم رو ۶ ساعته میرفتم! تو همین چند سال شده یه ساعته