با ماشین وارد پاركينگ خونه شدم. و به اندازهٔ سه ترانه در ماشینِ خاموش نشستم. با خودم فکر كردم: اندوه گاهی به شکلِ «نشستن در ماشینِ خاموش» است، به شکلِ «جایی نرفتن»
فکر نمیکنم هیچ آدم بزرگی بتونه غم یه بچه دبستانی که چند ماه دلش میخواسته فقط دو-سه تا میز جابجا بشه و پیش یکی دیگه بشینه رو درک کنه و بتونه راجعبهش بنویسه حتی.
(این چیزی که خونده میشه نامهی یه دانشآموز به معلمشه)
اینکه زنها اسیر دست هورمونها میشن خیلی ناعادلانه و غمانگیزه. و این سیکلی هست که هرماه اتفاق میوفته. هر فاکینگ ماه. نمیدونم متوجه میشین چی میگم یا نه!
دوست دارم یه برنامه بزارم با تموم دوستای دور و نزدیکم که میدونم همگی باهم تو شرایط روحی نامناسبی هستیم و فقط چسناله کنیم و سبک شیم. آخرشم مست کنیم و همهچی یادمون بره.