آدمی رو تصور کنید که زیبا نیست، باهوش نیست، هنرمند نیست، ورزشکار نیست، کاسب نیست، خوشصحبتم نیست؛ خلاصه در تمامی جهات یک لوزره. کافیه بهش یک اسلحه بدی، اونوقت از برندهی تمام اون زمینهها که گفتیم قویتر میشه، و به این قدرت کاذب معتاد میشه. طرز تهیه “عرزشی” همینه!
#مهسا_امینی
آرایشگره پرسید اهل کجایی؟ گفتم الان بگم ایران بحث میره اونطرفی، حوصله نداشتم، گفتم ترکیه! گفت: "جدا؟ اتفاقا یکی از همکارامون اینجا ترکه!" باخودم گفتم اوه! الان طرف ترکی حرف میزنه نمیتونم جواب بدم آبروم میره. همکارش رو صدا کرد و گفت: "میلاد! بیا یکی از هم وطنات اینجاست!" :))))))
اوایل مهاجرت، چندوقت یکبار وقتی همینجوری داشتم تو خیابون قدم میزدم یکهو چیزی توی دلم میریخت پایین؛ به اطرافم نگاه میکردم و با خودم میگفتم «من دقیقا اینجا چیکار میکنم؟» - یه حسی مث گم شدن توی یک شهر غریب و نگرانی اینکه شاید هرگز برنگردی خونه - چندسال گذشته؛ هنوزم اینجوری میشم!
همیشه دلم میخواد از آدمایی که دم از ازدواج نکردن تا آخر عمر میزنن بپرسم: «واقعا از تا ابد تنها موندن نمیترسین؟ از روابط نهایتا چندساله در ۴۵ سالگی چطور؟ از تنهایی بیمارستان رفتن؟ و یه خونه که تاحد مرگ همیشه ساکته؟ واقعا این تصویر براتون ترسناک نیست؟»
و بله! امروز همه چی درست شد و گرینکارتم رو گرفتم ^-^ چندین وکیل بهم گفتن نمیشه و نمیتونی، و من بدون وکیل اقدام کردم و موفق شدم. امروز، میتونم خودمو بخاطر تمامی انتخابهای اشتباهم بین بیست تا سی سالگی ببخشم، و زندگی جدیدی رو شروع کنم.
امروز، از ته ته دلم خوشحالم...
زیادی «درست» بودن برام ردفلگه. دیدین یسری هم خانواده خوب دارن، هم تحصیل کردهن، هم هیچرقم خلافی نمیکنن، هم شدیدا اخلاقگران، هم خیلی مشتاق زندگین، هم صدتا چیز اینجوری؟ بابا اینهمه سیاهی در جهان هست اگر ذرهای در خودت و زندگیت سیاهی نیست یکجای کارت قطعا میلنگه :)))
یکی از اساتیدمون حرف جالبی میزد. میگفت:" توان انسان برای جنگیدن توی زندگی محدوده. بیش از اونکه مهم باشه بدونی چطور بجنگی، مهم اینه که تشخیص بدی کدوم میدون محل مبارزه تو نیست و ازش خارج شی، و احساس شکست و بازنده بودن نکنی"
وقتی نیاز داری از کسی توجه ببینی اما نمیبینی، وارد یک بازی باخت-باخت میشی. اگر به طرف مقابل نگی که نیاز به توجه داری، بیشتر و بیشتر آزار میبینی. ولی اگر بگی بدتر هم میشه، چون بعد از گفتن حتی واقعیترین توجهها به نگاهت مصنوعی میان. درواقع، فقر همونقدر دردناکه، که گدایی کردن!
امروز موعد تمدید قرارداد خونه بود، ازصبح توی دلم رخت میشستن. پیرمرد صاحبخونه اومد داخل، با یک جعبه شیرینی! دو ساعت از همه چی اختلاط کردیم. آخرش گفت چقد میتونی اضافه کنی؟گفتم فقط فلان قدر! گفت من که معلوم نیست فردا از خواب پا شم. همونقدر نوشت، و رفت. انسانیت هنوزم هست، هرچند کم!
خانم مریم عنایتخانی از دانشگاه علوم پزشکی هرمزگان، اگر توییتری هستی امیدوارم این توییت رو بخونی و بدونی چند روز قبل مقالهت در مورد واکسیناسیون معکوس کرونا توی ژورنالکلاب دانشگاه ما توسط کسی ارائه شد و همه بهت آفرین گفتن. با قدرت به تولید علم واقعی ادامه بده. ایدهی قشنگی بود!
در تعریف Nerd گفته: «کسی که از یادگیری برای ذات یادگیری لذت میبره و تقریبا علاقه به یادگیری هرچیزی دارد» - کاملا منم :) هیچوقت به پوچی نمیرسین، عالیه!
بنده علاقه عجیبی به متولدین ۷۷ تا ۸۳ دارم [حدودی گفتم]. بقدر کافی از سنت گندیده کندهن، و هنوز اونقدر توی لجن مدرنیته فرو نرفتن. توی زندگی عمیقن، نه اونقدر که کامو بخونن سیگار بکشن و تهش بمیرن. شادی و خوشگذرونی رو هم بلدن، ولی نه اونقدر که زندگیشون فقط پارتی کردن و کوک زدن باشه!
برداشتن پایاننامه سنگین نشانه خفن بودن شما نیست، نشانه عدم درک شما از سیستمیه که توش تحصیل میکنید. عاقل اونه که یک پروژه یکماهه رو موضوع تز میکنه تا بتونه راحت فارغ التحصیل شه، و پروژه دلخواهش رو هم بصورت موازی پیش میبره.
رژیم غذایی توی فامیل ما خیلی جالبه. هفت صبح صبحانه میخوری، ده صبح میانوعده، دوازده و نیم نهار، بعدش خواب عصر، چهار پنج عصر هندونه خربزه برای خنک شدن. هشت نه شب شام مفصل، آخر شبم میوه. این روند هرروز تکرار میشه درحالی که همه فکر میکنن استعداد چاقی دارن :) تکرار میکنم، "استعداد"
داشتم با مامانبزرگم ویدئوکال میکردم. اعجابش از ویدئوکال به کنار، گله میکرد چرا دیگه بهم سر نمیزنی؟ و من در تلاش بودم برای این فرشته صدوچندساله که هیچ تصوری از "جغرافیا" نداره توضیح بدم که چقدر دورم! تهش با یک غمی گفت از مشهدم دورتر؟ :)))))
1: امروز سالگرد همون روزیه که تنها رفته بودم کافه. دختر و پسر میز بغل داشتن سلفی میگرفتن. دختره به طرز عجیبی زیبا بود! چشمامو بزور دزدیدم و سرمو انداختم توی گوشی. هشتگ کافه رو سرچ کردم و دیدم بله! عکسشون رو آپ کردن. از کپشن معلومم شد که باهم نیستن، فامیلن. منم لبخند رضایتی زدم:)
مُسنترین دانشجوی دکتری دپارتمان بودن برام مهم نیست، قسمت رنجآورش اونجاست که توی مکالمه باکسانی که ازم چندسال کوچیکترن میفهمم چقدر بیشتر ازمن زندگی کردن، و چقدر خاطره و تجربیات شیرین دارن! اوجش اونجاست که ازم میپرسن "تو چی؟" و من هیچ چی برای گفتن ندارم! من؛ فرزند خاور درد!
یک داروخانه شبانهروزی بزرگ داشت و کلی ثروت. ازش پرسیدم از مسیر زندگیت راضی هستی؟ همین لحظه دخترش اومد داخل. گفت اون بچه رو میبینی؟ اونه که میفهمه زندگی یعنی چی. پولدار بودنه که خوبه، نه پولدار شدن. من کلا نفهمیدم چی شد، جوونیم رفت! هیچی جای بابای پولدار رو برات پر نمیکنه.
مهاجرت یک پروسهست، نه یک لحظه! درست لحظهای که تصمیم به"رفتن" میگیری همه چیز شروع میشه. مثلا: نمیتونی رابطه جدیای رو شروع کنی چون قراره بری! آدم عین ساعت شنی که تازه برعکس شده میشه، ذره ذره وجودت آروم منتقل میشه به جهان جدید، و بازای هر ذره باید رنج بکشی، تا از نو ساخته بشی!
اینجا بمونه به یادگار که بعدا بگم من گفته بودم. موج شدید مهاجرت فعلی یک موج برگشت به وطن در سالهای آتی خواهد داشت. ببینیم حرفم درست از آب درمیاد یا نه!
بدترین قسمت مهاجرت اونجاشه که مجبوری با آدمایی دوست باشی که روزای ایران بودن حتی به اون تایپ آدم نگاه هم نمیکردی. دلم آدمایی رو میخواد که جونم با دیدنشون در بره، دلم صمیمیت عمیق میخواد. رفاقت خیلی خیلی واقعی.
من عاشق دویدنم. نه بخاطر سلامتی، بخاطر اینکه حین دویدن، از جایی به بعد اونقدر قندت میافته که مغزت اولویت رو بقای خودش قرار میده و تمام افکار توی سرت ناگهان خاموش میشن. از اون لحظه به بعد توی سرت هیچی نیست، عین حالتی که وسط اقیانوسی و از هیچ سمتی ساحلی معلوم نیست، رها، و آروم..
وقتی پختگی یک طرف خیلی بیشتر باشه، رابطه شکل ارتباط والد و فرزند به خودش میگیره. یکی باید دائما از اون یکی مراقبت کنه. فرد والد در چنین رابطهای شدیدا احساس تنهایی میکنه، و بالاخره روزی از مصرف شدن خسته میشه و فرزندش رو رها میکنه. سن فقط یک عدده، آدم همقدّتون رو انتخاب کنین!
جنسی از دلتنگی وجود داره که با دیدار کاسته نمیشه، تشدید میشه! پارادوکس نیست، وقتی اتفاق میافته که تشنگی به مراتب از آب در دسترس بیشتر شه، در این حالت دیدار رنجزاست چون امید سیراب شدن رو از بین میبره و آدمو غمگینتر/دلتنگتر میکنه. واقعا چی میشه که خواستن به این مرز میرسه؟!!!
@LeilaSamani
مال من وقتی بود که داشتیم دور ونک، اونم وقتی کاملا حجابش رعایت بود، آیسپک میخوردیم و غشغش میخندیدیم. دقیقا همون لحظه که دورهمون کردن چندین نفر مونث با حجاب شلتر از کنارمون رد شدن، و ما مطمئن شدیم جرممون خندیدن بوده، نه حجاب
2: نمیدونم چی شد که پسره رفت بیرون، ممنون ازش! توی اینستا به دختره پیام دادم: "اگر بدونی در چندمتریت یکی نشسته که میترسه سرشو بیاره بالا لپاش سرخ شه، چیکار میکنی؟ *از طرف آقای میز کناری*" سرشو برگردوند، خندید، و همونجا جواب داد:))) و آخرین روز تابستون، همه چیز کاملا آبی شد!
نسخه اکست نیومده زیر دستت به بهانهی بدی دستخط و دوزینگ اشتباه دارو زنگ بزنی صداشو بشنوی... جالب اینه تا تهش صدامو نشناخت، تفو بر تو ای روزگاران، تفو! :))))
دستتو بذاری زیر چونهت، و ساعتها مات تعریفکردنهاش رو تماشا کنی، وقتی داره روزمرهترین اتفاقات رو با بیشترین آب و تاب برات تعریف میکنه، و گاهی به زمین و زمان غر میزنه، و تو چشماتو به نشانهی تایید میبندی. تماشای اشتیاقی که کسی به "گفتن" همهچیز برات داره، دقیقا قلهی زندگیه!
اسلاوی ژیژک گفته انقلاب فمینیستی ایران در تاریخ جهان بیهمتاست، چون مردها دارن دوشادوش زنها میجنگن تا "زن" به آزادیش برسه، و با آزادی زن همه آزاد شن. میگه فمنیسم ایران نفی مرد توسط زن نیست، و ما غربیا باید ازشون یاد بگیریم.
خواستم بگم "ما" همینقدر شاخیم ^-^
#مهسا_امینی
یه پسرک خیلی تپل، نهایتا ده ساله، که عین ابر بهار گریه میکرده، تنها اومده توی داروخانه میگه دکتر یه چیزی بده حالم خوب شه! اونقدر دلم براش غش رفت آوردمش اینور پیشخون. گفتم چی شده عمو؟ گفت:" دلم برای کسی تنگ شده که دیگه پیشم نیست"! کلی نازش کردم :))) این نسل خیییلی زود شروع کردن!
حجم تنهایی آدم گاهی زیادی زیاد میشه، به این صورت که هر آدمی بهت نزدیک شه درست مثل قطرهی جوهری میمونه که افتاده توی یک ظرف بزرگ آب. اولش خیلی به دیدت میاد، اما کمکم اونقدر رقیق میشه که انگار از اولش نبوده! تنهایی گاهی اونقدر بزرگ میشه که همهچیز رو در خودش حل میکنه، همه رو!
دقت کردین وقتی با طرفتون دارین بیرون قدم میزنین همه براندازتون میکنن؟ گاهی فکر میکنم واقعا توی سرشون چی میگذره؟ دارن فکر میکنن کدومتون سَرین؟ یا اینکه صرفا کنجکاون؟ نمیدونم، ولی من همیشه یاد این بیت روزبهبمانی میافتم:" همهی دنیا نمیدیدن منو/من کنار تو تماشایی شدم" :))))
نوزده ساله که بودم بابای دوستم رو کرد بهم گفت: “یک روز زندگی ۲۴ ساعته، سکس نهایتا نیم ساعتشه، حواست باشه کسی رو انتخاب کنی که بتونی اون بیست و سه ساعت و نیم رو با لذت باهاش سر کنی، نه فقط اون نیم ساعت رو”
خواستم تاکید کنم بنده نه مبلغ سبک ازدواج سنتی/اسلامیم، نه مویدش. گوشه اکانتم فقط یک سوال ساده پرسیدم فکرشم نمیکردم ملت براشون جالب باشه. از همین الان بگم عن به قبر هرچی عرزشی و حکومتی که بخواد این توییت رو مصادره به مطلوب کنه.
بعد ازچاپ مقالهش در مجلهای بسیار خفن گفتم چه حسی داری؟ گفت ناراحتم! گفتم چرا!؟ گفت:”دوباره یادم اومد چون توی زمین زندگی واقعی بازندهم، تلاش کردم زمین بازیمو عوض کنم. همه فکر میکنن من دارم به سمت افتخارات پیشروم میدَوم، ولی درواقع من دارم از زندگی واقعی پشت سرم فرار میکنم”
جایی شنیدم که یکی میگفت:” هیچ مردی که به جنگ رفته باشه از جنگ برنمیگرده؛ چون هیچوقت آدمی که از جنگ برگشته، همون آدم سابق نیست” - داشتم به این فکر میکردم که جنگ فقط گلوله نیست، و خیلی از ما از بعضی میادین جنگی زندگیمون، هرگز برنگشتیم!
اگر بفهمین مامانبزرگ صد و اندی ساله من مدتها خودشو به کمشنوایی زده بوده تا بفهمه عروساش پشت سرش چی میگن، عاشقش نمیشین؟ :))))) عزیز دلم اینقدر سوتی داد که آخرش لو رفت :))))))
اونقدر به قدم زدن با آدما اعتیاد دارم که آخرش یک باشگاه پیادهروی تاسیس میکنم، آدما رو باهم مچ میکنم و بهشون مسیرهای خوب پیادهروی معرفی میکنم. تهران هنوز هزاران جا برای کشف کردن داره، پایه باشین خدایی :))) پوسیدیم
خدا یک پارتنر نصیبتون کنه که صدای خوبی داره و میتونه سنتی بخونه. شب که میرید ارتفاعات تهران و شهر رو میبینید، با آوازش چنان جانتون گداخته میشه که اشکاتون میریزه پایین... صدا، نیمی از جذابیته!
وقتی اعتمادت میشکنه، وارد نوعی فرایند "خودتخریبی" میشی. بیوقفه میکشی، بیمحابا مینوشی، بیاحتیاط میخوری، و بیملاحظه میپوشی. انگار آدم بخاطر اشتباهش داره از خودش انتقام میگیره، و طی نوعی فرآیند دگردیسی، اونقدر اونی که هست رو تخریب میکنه تا انسان جدیدی از درونش متولد شه!
وقتی کتابی خوندید و چیزی یاد گرفتید، درجا زمین و زمان رو با دانستههای جدیدتون قضاوت و هدایت نکنید. صبر کنید تا اون دانستهها با جهان واقعی به آزمون گذاشته و پالایش بشن. یاد گرفتن اصول اونقدرها سخت نیست، دانش واقعی هنر تشخیص استثنائاته. همین
همیشه از این قدرت تطابقپذیری انسان در تحیّرم! با خودت میگی اگر فلان اتفاق بیفته دیگه زندگی برات معنایی نداره، میافته، و نه تنها نمیمیری که بصورت محیرالعقولی هضمش میکنی!!! واقعا ما چطور دووم میاریم؟ چطور نمیمیریم جدا؟
مامانبزرگ صدسالهی من یادتونه؟ یادتونه گفتم گیر داده بود براش النگوی طلا بخریم؟ وقتی دید مخالفت میکنیم از کیفپول گلگلیش یه ۵هزار تومنی درآورد داد بما گفت بیاین، پولشم خودم میدم :)))) ما هم گفتیم این زیاده و یک ۵۰هزارتومنی پسش دادیم :)))))))
روزگاری با یکی بودم که دوستداشتنیترین خانوادهی جهان رو داشت. شاید خودش اونقدرها آدم برجستهای در تاریخ زندگی من نبود، ولی بحدی این خانواده کنارهم خوب بودن که به سختی تمومش کردم. خواستم بگم خانواده کسی که باهاشین گاهی از خودش هم مهمتره و باور دارم ریشهها گاهی از گلها مهمترن!
ظاهرا رفتن براش بدلیجات طلا خریدن. امروز منو کشیده کنار با ذوق النگوهاشو نشونم میده میگه قشنگه؟ :))))) در اثنای حرفاش هم تاکید داشت که هم طلاست، هم خودم خریدم :)))) شاهکارش اون تهش بود که یدونه رو درآورد داد به من، گفت اینو بده به زنت :)))))) ینی عاشق سخاوتتم :)))))) اینقدر عشق؟!
آدم به مرور میفهمه که هرچی میکشه از فانتزیهاییه که توی ذهنش میسازه؛ آدم از خودش شکست میخوره، نه دیگران. بزرگ که میشی یاد میگیری ذهنت رو کنترل کنی، و اونقدری به تخیلاتت بها بدی که جهان واقع بهت اجازه میده. بزرگ که میشی، دیگه تصور نمیکنی، تماشا میکنی ...
مهمتر از اینکه ��سی شمارو میفهمه یا نه، اینه که شما باور دارید توسط کسی فهمیده میشید یا نه! دلم اون جنس از باور رو میخواد که به هر دلیلی ایمان دارم فلان کسکی میفهمتم و وقتی بهش میگم "خستهم" نپرسه "چرا؟"، و منم اصلا هیچ نیازی نبینم خودمو توضیح بدم، و احمقانه آروم شم، همین!
من از پدر شدن میترسم! شاید فکر کنین از بار مسئولیتهاش وحشت دارم، ولی نه. مشکل من اون حجم از وابستگی عاطفیه که میدونم به بچهم پیدا خواهم کرد. بحدی همیشه نگرانش خواهم بود که خطی بهش بیفته دق میکنم. اونهمه دوست داشتن واقعا ترسناکه، حتی کشندهست.
هر انسانی نیاز داره که کسی تلاش کنه تا کشفش کنه؛ وقتی مجبور میشی خودت رو توضیح بدی، احساس تنفروشی بهت دست میده که مجبوره برای خواسته شدن تمام چیزی که هست رو عرضه کنه. و امان از روزی که با توضیحاتت هم فهمیده نشی ...
شنیدید باب شده میگن که ما دیگه اون آدمای قبل ازاین چند هفته نمیشیم؟ که ما وارد یک راه بدون بازگشت شدیم؟ همه این حرفها صورتهای متفاوت این جملهست که "آگاهی یک جادهی یکطرفهست"؛ وقتی میفهمی، دیگه نمیتونی به نفهمی برگردی. ما "آگاه" شدیم، همین!
#مهسا_امینی
امروز فهمیدم کسی که سالها حسرت زندگیش رو میخوردم، تمام این مدت داشته حسرت زندگی منو میخورده. دنیای عجیبیه واقعا. بقولی کدام پل در کجای جهان شکسته است که هیچکس به خانهاش نمیرسد؟
بدبختی ما از نقطهای شروع شد که بجای گشتن دنبال آدمی که کنارش حالمون خوبه، دنبال مجسمهی پرفکتی گشتیم که کنارش عکسمون برای همه جذابه. تلاش بینهایت برای کسب "برچسب"ها، چه برچسبهایی که روی خودمون میزنیم، چه برچسبهای جفتمون، تمام هویت یک سوژهی نئولیبراله؛ بردن دریک رقابت ابدی!
اون دفعات اول که سریال یوسفپیامبر پخش میشد مامانبزرگم مینشست به تماشا و گریه میکرد، گاهی هم زیر لب با حرص چیزایی میگفت. یکبار دقت کردم دیدم داره فحش میده، به زلیخا نه، به یوسف! چیزی با این مضمون میگه که "خب ظالم به اینم یه نگاهی بکن" :))))))))
چه خبر بوده جوونیش؟ نمیدونم!
من همیشه جذب آدمایی میشم که براشون چیزی غیر از سهگانهی ثروت، شهوت، و قدرت جذاب باشه. من، به چنین لذاتی که خیلی سخت میشه توی یکی از این سه دسته گنجوند، میگم لذات شخصی! شما لذت شخصی بخصوصی دارین؟
وقتی ازدست کسی عصبانی هستید، در اوج عصبانیتتون هم یادتون بمونه این همون لیوانه، اما شما فعلا فقط قسمت خالی لیوان رو دارید میبینید. از نقاط ضعفی که در دوران آرامشتون دستگیرتون شده بعنوان سلاح برای شکستن آدما استفاده نکنید. لیوان که کامل بشکنه آب ریخته شده رو دیگه نمیشه جمع کرد!
@mamadporii
بقول دوستمون یک سناریو ترسناک "کودتای نمایشی" درون حکومتیه، یک سری یک سری دیگه رو بصورت نمایشی میزنن کنار، بعدا همینا رو برمیگردونن. مثلا فکول کراواتیای صادراتی میان، بعدا همینا رو برمیگردونن سرجاشون.
ولی باباااااا عصر رسانه آزاده. الان عقل جمعی خیلی بهتر کار میکنه...
#مهسا_امینی
یکی از دغدغههای بانمک من پیدا کردن نقاطی از شهره که میشه کسی رو بوسید، بدون اینکه دیگران ببینن :))) همیشه قبل از شروع رابطه بعدیم یک لیست از این جاها درست میکنم که بعدا بریم و فتحشون کنیم :)))) شما چندتا رابطه رو که اینجوری بگذرونی، دیگه از هر تیکهی شهر یک خاطره قشنگ داری :)))
استاد میگفت:" میدونی چرا بعضی از آدما دائما شکست میخورن؟ چون قربانی هیچ مسئولیتی در قبال سرنوشتش نداره! خیلی از آدما به قربانی بودن معتاد میشن، و حتی ناخودآگاه دوست دارن شکست بخورن، چون بردن براشون به مثابه قبول مسئولیت تمام شکستهای گذشتهست! نذار شکست خوردن کامفورت زونت شه"
شیرین ترین خاطرهی من از مامانبزرگم صد و اندی سالهم اینه که شبی تلاش میکردم ازش عکس بگیرم و مقاومت میکرد نمیذاشت، علت رو که جویا شدم گفت میری به دوستات نشون میدی، گفتم مگه عیبی داره؟ به مازنی شیرینش گفت آخه دیگه قشنگ نیستم...
من آدمی هستم که وقتی در جمعی قرار میگیرم، یا درحاشیه جمعم و ساکت گوشهای میشینم، یا چنان باپرحرفی جمع رو دستم میگیرم که وقت چندانی به بقیه نمیرسه. هردوتای این واکنشهام یک معنی میده! من سوشال فوبیا دارم؛ با این توضیح که یکبار دفاع میکنم، یکبار حمله. ولی در هردوحالت: میترسم
بنظر من ا”اغراق” از مهمترین شاخصهها طبقه متوسطه. این طبقه وقتی آرایش میکنن، غلیظ میشه. وقتی باشگاه میرن، گولاخ میشن. لباس که میپوشن زیادی براقن. ماشینشون رو که اسپرت میکنن، زیادی جزئیات داره! تقلید ناشیانه ظواهر زندگی ثروتمندها منجر به فریاد زدن چیزی میشه که درواقع، ندارن!
پارسال همین موقع من داغونترین آدم زمین بودم، همه چیزمو باخته بودم، و بیهدف توی خیابونای خالی قدم میزدم. ولی باز پاشدم. سال ۹۸به عمیقترین شکل ممکن بمن یاد داد که درد شعر فروغ،“از آینه پرس نام نجات دهندهات را، آیا زمین که زیر پای تو می لرزد، تنهاتر از تو نیست؟”، دقیقا یعنی چی؟
از غمگینترین فکتهای دنیا اینه که وقتی هیولا نیستید و دارید با یک هیولا میجنگید، مجبورید با قوانین اون مبارزه کنید تا شکست نخورید. ولی یه جایی به خودتون میاید و میبینید خودتون تبدیل به هیولا شدین! دقیقا به همین دلیله که گاهی نجنگیدن پیروزیه، چون توی جنگ فقط بازندهها نمیمیرن!
بزرگسالی سخته، اونجا که قسمی از دوستات اینور و اونور کشور طرحن، قسمی داروخانه دارن، قسمی ازدواج کردن و حتی بچه دومشونه، قسمی برای همیشه از کشور رفتهن، و تو هنوز دنبال رویاهای کودکیت هستی، تک و تنها، با بیم و امید...[با صدای حسین پناهی و دکلمهی “من میخوام برگردم به کودکی”]
آدم وسواسی اینجوریه که وقتی یک کار داره، ۱۰۰٪ تواناییش رو میبینی. وقتی دوتا کار داره، روی هرکاری ۳۰٪ تواناییش رو میبینی. سه تا کار دونهای ۵٪. و از چهارتا کار به بالا کلا هیچکاری نمیکنه دیگه. کاملا فلجشده به تماشا میایسته، و رنج میکشه. یک رنج تمام نشدنی ...
��ادمه به دوستی گفتم چرا نمیری بهش بگی؟ گفت:“نبودنش از نداشتنش خیلی سختتره، اینجوری اقلا با یک امکان ادامه میدم” - راست میگفت، آخرین برگ برنده همیشه برای بازی نکردنه...
ترم یک دانشگاه توی خوابگاه، هم اتاقیم گفت رضا طرف هم از من خوشش میاد، گفتم از کجا میدونی، گفت نمیگم بهت، اصرار کردم بگه، گفت توی وبلاگ ورودی اومده درجا بعد از من کامنت گذاشته و غیرمستقیم محتوی حرفمو تایید کرده :)))))) نسل ما اینجوری عاشقی میکرده، دایرکت میرین شما! :)))))))
اگر میشد فقط یک چیز از یک رابطه رو داشت، من گرمای آغوشی که باعث میشه شبا کابوس نبینی رو انتخاب میکردم. اقلا توی سفر از کابوس خواب به کابوس بیداری، تنها نیستی...
از بچهها شنیدم اون استاد جوون جدیدالورودی که خیلی باسواد بود و همه دوسش داشتن، این روزا تبدیل به یک موجود عقدهای شده که همه رو اذیت میکنه. بله؛ داستان کوتاه و غمانگیز همهی ما اینه که شما چه آب باشی چه عسل، وقتی میریزنت توی یک ظرف، بالاخره شکل ظرف رو به خودت میگیری...! #وطن
"آدما به دو دستهی سمپادی و غیرسمپادی تقسیم میشن. غیرسمپادیا درواقع هیچی نیستن، اساسا با سمپادی نبودنشونه که تعریف میشن! هر کسی هم به سمپاد نقدی داشته باشه، یا یک غیرسمپادی حسوده، یا یک سمپادی که عقدهی دیده شدن داره" - این سطح از نژادپرستی فقط یادآور آپارتاید آفریقای جنوبیه!
یادمه یبار توییت کردم “آدم اول زندگی کسی بودن ترسناکه”، یکی اومد منشن داد “آدم اول زندگی هیچ کسی نبودن خیلی ترسناک تره”! از همین تریبون میگم با منشنت همون موقع لال شدم، ولی به روم نیاوردم! ببخش!
دوستی میگفت: “آدمی که با هماتاقیش دوست میشه نادونه، و آدمی که با دوستش هماتاقی میشه نادونتر” - خیلی در مورد این حرف دارم، ولی درکل باید بگم بنظرم خیلی درسته.
طی این سالها من اونقَدَر عوض شدم که هرچی فکر میکنم نمیفهمم اون اوّل جوونی ما برای چی میرفتیم این کافه و اون کافه!؟ کلا آدما برای چی میرن کافه؟ واقعا کاری عبثتر از کافه رفتنم هست؟
جالبترین چیز برام این شده که آدما ترسشون از تنهایی به مراتب از شکست در ازدواج کمتره، که درست هم هست. انسان اونقدر پیچیده شده که پیدا کردن کسی که بهت بخوره بسیار احتمال کمی داره، و این صورت ترسناک مدرنیته ست.
وقتی داری یک تابلو بزرگ رو نقاشی میکنی، هر چندوقت یکبار باید چندقدمی به عقب بیای تا بفهمی چه کردی؟ زندگی واقعیم اینجوریه، گاهی اونقدر درگیر جزئیاتی که نمیتونی تشخیص بدی داری راه درست رو میری یانه؟ اینجاست که یک ناظر خارجی که اتفاقا اصلا نمیشناستت میتونه بهترین کامنتهارو بده!