چند سال پیش اول صبح مغازه رو باز کردیم چند دقیقه بعد یه پیرمرد با لباسای مندرس که آهسته و همراه با طمأنینه و آرامش قدم برمیداشت و یدونه بربری هم تو دستش بود بدون هیچ کلامی وارد مغازه شد و زل زد به من؛ گفتم حتما گداس و یه اسکناس پنجی درآوردم و به سمتش دراز کردم، با صدایی ناراحت و