من توی بچگیم همیشه از این میترسیدم که زودتر از موعدِ هر روزی از مدرسه برگردم خونه و مادرمو در حال حرف زدن با خودش ببینم. این اتفاق همیشه تو آشپزخونه و حین شستن ظرفها میافتاد. من برای فرار از روبرو شدن با این بُعد از شخصیتش مثلاً صداش میکردم یا کیفمو پرت میکردم تا برشگردونم