ای ستاره ای ستاره غریب
ما اگر زخاطر خدا نرفته ایم
پس چرا به داد ما نمی رسد؟
ما صدای گریه مان به آسمان رسید
از خدا چرا صدا نمی رسد؟
|25 مرداد ماه _سال صفر سه _#خانه_پدری
دیدم اگر بشینم همینجوری آسمونو نگاه کنم شاید چند نفر از سرم بیان بیرون، منو ببرن توی بازار مسگرها و دیگه برنگردونن.. سرم پُر صداست.
بالش و ملحفه و چایی و کتابمو برداشتم برگشتم اینجا،
کتاب میخونم که صداها از توی سرم برن بیرون...
جام سوتی سال رو گرفتم :|
رفتم نامه عدم کاریابی و بیکاری رو بردم وزارت کار برای آزاد سازی مدرکم، مسئولش گفت به امروز نمیرسه کارتون، گفتم :من به سختی از شرکت مرخصی گرفتم لطفا یه کاری بکنید :|
تا آخر دنیا پرانتز شدم.
یه شبی بود،
از صبح تا 10 شب زمستون تو تهران دربهدر دنبال دارو گشتم،
بعد که پیدا کردم اومدم برگردم دماوند،
برف گرفت، راه افتادیم با یه ماشین شخصی و 3 تا آقا،
تا 2 صبح باهاشون تو برف، سر گردنه سرهار گیر کردیم و لرزیدم از ترس و سرما،
میگفتم دیگه سختتر ازین شب نمیشه! (1)
این یک قصه نیست داستان واقعی منه، و بلایی که تحریم دارو سرم آورد!!
سال 92 آپاندیسم درد گرفت، با اینکه عمل سادهای بود ولی بابای حساسم منو برد بیمارستان خصوصی و با یه فوق تخصص معروف جراحیم کردن،و داستان شروع شد جای دو شب بستری 40 روز بیمارستان آسیا بستری بودم!اون سال102 میلیون/1
خب بعد دوسال و نیم امروز آخرین روکش ایمپلنت هم تحویل گرفتم و با 11 واحد ایمپلنت در دهان با دندونپزشکی فعلا خداحافظی کردم،
دلم میخواد یه رشتو بنویسم که تحریم دارو چه بلایی سرم آورد که رسیدم به 11 تا ایمپلنت!
یه شبم هست، عین امشب تو خونهی خودم، صحیح و سالم، روز خوبی رو گذروندم، غذای خوب خوردم،
عصر جمعهی دلپذیری رو گذروندم،
ولی وقتی به جایی که هستم فکر میکنم باز میگم این شبا سختترین شبه!
سختتر از همه اونایی که گذشت. چیه آدمیزاد ؟؟
لجبازی زن و شوهری از نوع دهه 40 :)))
بابا قرار بوده برای مامان گلخونه بسازه، سرش شلوغ بوده دیر شده و هوا سرد،
مامان هم فرش خونه رو جمع کرده گلهاشو آورده تو!!!
و گفته تا آخر هفته نسازید شمارو هم بیرون میکنم باقی گلهامو میارم :)))
یه شبایی بود مجبور بودم تو شرکت بخوابم که نخوام روزی 5 ساعت توی راه باشم تا خونه پیدا کردم، زمستون بود و هر روز از شرکت میرفتم بیرون تا ده شب دنبال خونه وقتی همه از شرکت میرفتن برمیگشتم ( فقط مدیرم میدونست)، او شبا گفتم این بدترینه(4)
بعد یه شبی بود فرداش رفتم تنهایی پرونده ده سال زندگی رو بستم، هیچکس نبود، عصرشم پرواز گرفتم رفتم سفر که فقط فرار کرده باشم، و تا صبحش تو خیابون راه رفتم، گفتم لابد اون شب سختترین شبه! (3)
یا یه شب دیگه بود توی CCU بستری بودم، دارو توی رگم رسوب کرده بود و نمیرفت و دیگه مانیتور چیز خوبی رو نشون نمیداد، گفتم تمومه و بعدش که گذشت گفتم این سختترین شب بوده قطعا. (2)
از همون مهر 1400 شروع کردم به ایمپلنت و پیوند استخوان و جراحی لیفت سینوس.... تا امروز!
و این داستان تلخ نمیدونم تا کجا ادامه داره! اما من فقط رفته بودم یه آپاندیس عمل کنم و برگردم ولی تحریم و نبود داروی بیهوشی کل مسیر زندگیمو عوض کرد!! تمام این سالها بیمه نداشتم،/8
هزینه اون 40 روز شد!
و داستان ازین قرار بود که سال ریاست جمهوری ا.ن و تحریم داروی بیهوشی بود و یه سری داروی بیهوشی اون سال تاریخ گذشته از هند وارد شده بودن و هزاران نفر عین من قربانی شدن! ( اینو بعدا تو شکایتها فهمیدیم)
بعد عمل من به دارو واکنش نشون دادم و همزمان نشانههای /2
جیغ من رفت هوا از دل درد! اورژانس منو رسوند بیمارستان و مستقیم ICU چون کبدم جواب کرده بود! حاصل اون 40 روز و 6 ماه بعدش، داروهای کورتوندار ریه و دپاکین شد اضافه وزن 35 کیلویی ظرف 6 ماه و نتیجهش چرب شدن کبد به گرید 4 و در آستانهی سیروز بودن کبد!
گفتن باید پیوند بشی و روزها/4
اومده؟ همون داروی بیهوشی... تمام این سالها ازون ذات الریه برای من برونشیتهای مکرر و بسترهای مکرر موند + مشکل تیروئید و کبد داغون!تا سال 1400 که دیگه تیروئیدم جواب کرده بود و آمپول فقط تزریق میکردم زیرجلدی،بعدش گفتن باز کبد اوضاع خوبی نداره یا باید الان اسلیو کنی بتونی سریع/6
صرع داشتم و ذاتالریه، ICU بستری شدم و امیدی به زنده موندم نبود، اما روزی که از بیمارستان بالاخره با سختجونی مرخص شدم، یه کیسه قرص و دارو باهام بود، و اون شد که 6 ماه بعد هم مجبور شدم دپاکین بخورم و تزریق کنم. روز عید فطر بود خونه مادربزرگم همه داشتیم قورمه سبزی میخوردیم یهو/3
گذشت من بین خونه و بیمارستان آخرش با یکسال نخوردن کربوهیدرات و چربی تونستم کبد رو کنترل کنم! اما همون وسط یکسال به مدت 6 ماه خونریزی قطع نشدنی داشتم! انگار کل 6 ماه پریود بودم و هیچ دکتری نمیفهمید چرا! تهش بعد کلی بستری و... مشخص شد مشکل تیروئید دارم و هورمون! و اون از کجا/5
امروز به دعوت یه دوستی رفتم کافه نوژه، نمیدونستم مال نواب ابراهیمیه تا گفتم عه این چه آشناست دوستم گفت خب نوابه، بعد دیدم یه پسر خیلی جذاب و دلشنین و مهربون جلوش نشسته یهو با ذوق گفتم عه شروین :)))
یه لحظه از ذوقم و سنم خجل شدم :)
ولی چقدر این بچه دوستداشتنیه خب🥺
لاغر بشی یا 6 ماه دیگه پیوند کبد! خلاصه آبان 1400 اسلیو کردم با وزن 112 و باز رفتم ICU چرا؟ چون شوک آدرنالینی به درد گرفته بودم یادگار اون داروی بیهوشی و با کوچکترین درد بیهوش میشدم. گذشت تا دیگه این بین به خاطر مصرف زیاد کورتون همه دندونام پودر شد و ریخت و ریشهها موند، از /7
مامان داشت غصه میخورد شیشه بزرگ آبغوره و زحمتش توی طوفان دیشب شکست، بابا گفت کل سرمایه و درآمدمون از بین رفته زن تو غصه یه شیشه آبغوره رو میخوری؟
مامان گفت هرکی غصه زحمت خودشو میخوره.
بعد فکر کردم همینه زندگی، مهم نیست غم ما در برابر غم دیگران کوچیکتره اون غم ماست.
@ElnazFe
من ظهر رفتم پیج دوتا خواهراش... اینکه سر خاک سلفی میگیرن خیلی برام عجیبه. من حتی از تصور چنین غمی دو ساعت گریه کردم. چطور خواهرش سلفی میگیره سر مزار؟ یا با عکسش تو خونه دابسمش میکنه همین امروز؟؟؟!!!
خب بعد دوسال و نیم امروز آخرین روکش ایمپلنت هم تحویل گرفتم و با 11 واحد ایمپلنت در دهان با دندونپزشکی فعلا خداحافظی کردم،
دلم میخواد یه رشتو بنویسم که تحریم دارو چه بلایی سرم آورد که رسیدم به 11 تا ایمپلنت!
من فکر نمیکردم این پست اینقدر دیده بشه، مرسی از همگی 🙏🙏
و اینکه این بستنی وجود خارجی نداره فقط یه برند ساخته ذهن خودمه و یه اتود اولیه از بستهبندی، که گذاشتم نظر سنجی کنم ببینم چقدر تونستم به هدفی که تو ذهنم بوده نزدیک بشم.
@highnagger
مورد بوده بعد ده سال زندگی یه روز یهو چمدونش و جمع کرده رفته گفته بهت حسی ندارم. تمام. همینقدر یهو که دو شب قبلش باهم رستوران و خوشگذرونی و... بودن.
داشتم تو جمع همکارام میگفتم خیلی شوکه و غمگین شدم کیومرث پوراحمد رو میگن خودکشی کرده، بعد گفتن آخه توی اون سن چرا خودکشی؟مگه اصلا کسی اون سن خودکشی میکنه؟
یهو سکوت شد و همکارم گفت بله مادربزرگ من توی 75 سالگی.
و من تا امروز در مورد پدیده خودکشی در پیری چیزی نمیدانستم.
یکی از سرگرمیهای من نوشتن داستان در مورد عکسهاست.
مثلا فکر میکنم به زنی وقت ترک این صحنه خبر بدی دادن، با عجله خونه رو ترک کرده طوری که لیوان چاییش حتی نصفه مونده،ظرفها توی سینک موندن و هیچوقت برنگشته!
اگر قرار بود این برای این تصویر دو خط داستان بگید شما چی میگفتید؟
داشتم برای مهمونهای شب خرید میکردم،
نه گرونی گوجه و خیار و هندونه شگفتزدهام کرد!
نه ماست و مرغ!
فقط این شکلاتها کی شد کیلویی یک میلیون؟!!!!!!!!
همین آیدین مدادی!!
در این لحظه اگر 27 میلیارد داشتم و
این زیباروی رو میخریدم
خوشبخت بودم!
آدرس میدم شاید شما داشتید و خریدید و خوشبخت شدید :))
بین سنایی و خردمند شمالی.
به طرز باور نکردنی و عجیبی ظرف دوساعت پول جور شد!!
نمیدونم چی بگم.
ولی هرچی بود کار دعاهای مامانم بود یه طور خاصی دعا میکنه.
میرم که فردا بیعانه بدم برای خونه تا 10ام همه پولها به دستم برسه و قرارداد ببندم.❤️
دیشب تو اوج سیاهی نوشتم نور بالاخره راه خودشو پیدا میکنه✨
این بچه رفته کل دور سرشو که ماشین کرده بود،
دکلره کرده، بعد داده طرح دوماهی حوت (اسفند)رو براش درآوردن رو سرش و رنگ کردن!
یعنی من جسارتش رو در تغییر داشتم،
الان اینجایی که هستم نبودم جدا :)))
به این شکل :-)
باغ کتاب ملک،
توی پاساژ ولنجک 6 کتاب، برای 6 ماه بدون هیچ مدرک و ثبتنامی به شما امانت میده،
، شما میری داخل و کتابت رو برمیداری میای بیرون، نیاز هم نیست به کسی اطلاع بدی یا ثبت بشه.
@goolir
هزار بار اینو توی توییتر توییت کردم ،که هیچ خیانتی بدتر از دادن حس ناکافی بودن به طرف مقابل نیست.
اون سالهای عمرت که رفته هیچ باقیشم باید صرف جمع و جور کردن خودت کنی.
نکنیم با آدمها اینجوری..
فکر میکردم در بدترین حالت تا آخر آبان ویزام بیاد،
از کارم استعفا دادم،
آزمایش و چکاپ رفتم،
چمدون خریدم و امتحانی یکی دوبار بستمش،
به صاحبخونه گفتم دنبال مستاجر باشه،
اما خب،
تهش رسید به بن بست ویزا
و هیچی نمونده ادمیشن و فاند از دست بره.
#IranianStudents_USVisaDelays
قابل توجه دوستان آمریکا:
جمعی از بچههای داخل ایران، الان ماههاست که منتظر صدور ویزای دانشجوییشون هستن. حدود ۷۰۰ دانشجو بین ۶ ماه تا، در برخی موارد، ۲ ساله که منتظرن ویزای تحصیلی بگیرن. این دوستان از دانشگاهها پذیرش دارن، خیلیهاشون فاندینگ و بورس هم گرفتن. ولی هنوز هیچ جوابی
نه گذاشتن شمعم رو خودم فوت کنم،
نه کیک رو ببُرم :))
به امید اینکه این دوتا قند، با قلبهای فرشتهایشون شمع تولدمو فوت کردن امسال سال بهتری باشه و نور راه خودشو بالاخره باز کنه...✨
تلخترین و بزرگترین درس زندگیم رو از 1402 گرفتم:
" نشدن!"
هرچیزی رو براش ذوق کردم، نشد.
تا یک قدمی هر چیزی رفتم و نشد.
کلا نشد که نشد.
و خب برای ادامه دادن باید به خودت بگی :" رها کن بره!" جز با این نمیشه زنده بود.
تو ترافیک بودیم، یهو دیدیم یکی ازین ماشینها اشاره کرد، شیشه رو دادیم پایین یه هپیلایف تگری داد گفت انرژیتون رو از هپی لایف بگیرید :)))
جالب بود 😁
به نظرم کمپین جالبی بود.
از دست دادن دوست خیلی سخته، میخوای عمیق عزاداری کنی، میگن خدا به خانوادهش صبر بده اونا چی میکشن!
ولی تو با دوستت یه حرفایی رو زدی یه خاطرههایی رو داری که هیچوقت با خانوادهت نداری.
تو چیزهایی ازش میدونی و ازت میدونه که کسی نمیدونه و چون همخونش نیستی غمت کم حساب میشه.
سر راه یه قهوه گرفتم که دارم برمیگردم خونه یه دلخوشی کوچیک داشته باشم،
که همش ریخت توی کیفم :|
رسیدم کیف و محتویاتش رو شستم
گفتم خوبه دوباره ژانر وسایل کیف رو راه بندازیم :)
ولی جدی نرید بچینید خوشگل باشه محتویاتتونها😒یهویی باشه، با سپاس :)
اینقدر دلنشین و جذاب بود هی فکر میکردم نباید وارد بشم و مثلا موزهست و اشتباه اومدم :)) دوبار پرسیدم میتونم تو این اتاق بشینم :)))
ممنون از فضای قشنگتون🌼
@kazimoto3501
خیل عظیمی از طرفدارن بستنی،
این بستنی رو میخوان و ازینکه
وجود خارجی نداره
گله مند شدن :)))
شما پلنی برای تولیدش ندارید؟ :)
با فروش تضمینی در توییتر:))
@KallehBrand
نشستم پای کار و اونقدر خستهام
که دلم میخواد بدون خبر و هیچ پلنی
فقط یه بلیط بگیرم برم یه وری دو روز!
هرمز، کیش، گیلان.
فقط در دسترس نباشم.
باور اینکه هر تلاشی کرده بودم داره نقش برآب میشه،تحملش ورای طاقت منه.
مثلا باید برمیگشتم به صبح شنبه اردیبهشتماه سال 1302 و بعد از باز کردن چشمم،اینجای خانه ناشتایی مفصلی میخوردم و فکر میکردم امروز باید کدام اُرسی وارسی و غبارروبی شود!
امامتاسفانه در حال زدن دکمه پاور سیستم هستم در شرکت، باچشمانی سرخ از بیخوابی.
|عکس را قزوین گرفتم _ 02.2.8|
نشستم روی این کاناپه، زل زدم به برف
و به جای لذت، استرس دارم که نمیتونم برسم تهران و سر کار.
اما خب باید در اصلا از دیدن برف لذت ببرم و بگم گور بابای دنیا...
اما باور کنید هیچی هیچوقت سرجاش نیست!
مثلا اگر این برف دیروز جمعه میومد چقدر خوشحالتر بودم.
به مشتری میگم: برای ماه آینده واریز نکن نمیتونم پیجت رو قبول کنم،
میگه چرا؟
میگم چون همکارم که مسئول پیج شما بودن فوت کردن،
میگه نه منو ول نکنید! تازه مشتری داشتم از پیج شما همکارای دیگه هم دارید!
میگم آقا من دوستمو امروزبه خاک سپردم یکم درک کن الان نمیتونم به کار فکر کنم
مامان میگه من دیدم عکس از محصول باغ بابات توییت کردی!!
باید از محصول باغ منم عکس بگیری :))
مامان من نارنگیهای شما رو هم توییت کردم ولی اگر اینجایی منو بلاک کن لطفا 😐
فصل میوه محبوبم رسید،
و برنامه شام تا آخر مهر هر شب سیب هست،
البته سیبی که تازه از درخت باغ پدری چیده شده باشه و تامام.
+ من قول میدم هرکسی از سیب خوشش نیاد یدونه ازینا بخوره، قطعا شیفتهش میشه :))
یعنی شما با یه پارچه بزرگ،
رختخوابهای مهمونتون رو از دم دوستیها جدا نمیکنید؟:))
این رسم از قدیم برای مادربزرگم بود و هنوز در خانه ما پا برجاست.
#خانه_پدری
@sara90059240
نتونستم دکتر ریه خودم و ببینم... که چندساله بیمارم... گفتن اصلا از icu بیرون نمیاد... نمیتونه که بیاد... فقط تلفنی به دکتر اورژانس گفت چی برام بنویسه...جهنم بود.تازه من فقط یه بیمار یه مراجعه معمولی بودم که دیدم اونجارو...
مامانم دیشب یه رب به 12 شب زنگ زد خونه از جام پریدم، یهو با ترس گوشی رو برداشتم میگم چی شده؟!
میگه هیچی میخواستم حالتو بپرسم!
میگم الان؟
میگه وا خب چیه ،اصلا تو چرا زود خوابیدی چی شده؟!
داشتم ادامه میدادم که فهمیدم دو دقیقه دیگه باید ازش عذرخواهی هم کنم ادامه ندادم:))
دیشب تو اتاق خواهر کوچیکه غش کردم،
مامان تا صبح هی دمنوش آورد و دارو داد،
صبح با صدای یه عالمه پرنده بیدار شدم
و این سبزی ناب رو دیدم.#خانه_پدری
همیشه درمان بوده.
| تصویر پشت پنجره |
نه که حسود باشم یا...
ولی کاش حقیقت این یکسال 50 کیلو، 40 کیلو هم بگید.
رسانه به قدر کافی به زنها حس ناکافی بودن میده، ما با خودمون اینکارو نکنیم.
پ.ن: از توان و حوصلهام خارجه از جراحی لاغری بنویسم،
اما اگر بدن سالمی دارید و چاقی براتون بیماری نیست هیچوقت سمتش نرید.
چهارراه ولیعصر بودم، یه شماره ناشناس زنگ زد،
دیدم خواهرم با گریه شدید میگه گوشیمو زدن،
فقط پرسیدم کجاست و گفتم بمونه همونجا،
ونک بود و خیابونا قفل، حتی BRT، موتور گرفتم اونقدر هول کرده بودم طی نکردم، رسیدم میدون ونک گفت 400 تومن!!
چقدر ما مردم هوای همو داریم!
امروز زدم به جاده
ساعتی رو با دوستان جان گذروندم
حظ وافر بردم
اما شوربختانه همچین که خنده هام به قهقهه تبدیل میشه
احساس شرم بر وجودم میشینه.
کاری با ما کردند که ….
این نیز بگذرد!
دو روزه آمپولم تموم شده، دارم میگردم،یه داروخونه پیدا کردم زنگ زدم برم بگیرم،
میگه ما در صورتی میدیم که به اندازه پول آمپول از ما خرید کنید!!!!
توان دعوا نداشتم ولی دوستان مملکت بیصاحب این شکلیه.
@martaatramm
دقیقا کنار پدر بزرگم بودیم... یهو روش رو برگردوند سمت دیوار گفت وایسید. بعد گفت چایی منو بیارید. خورد و گذاشت کنار. دراز کشید قبلش گفت خداحافظ. و همون لحظه تموم.
هنوزم نمیدونم باید باور کنم یا نه که کسی رو دیده یا نه..