از زیرکی عمه میگفتند که وقتی نه ساله بود، دزد همهی کفشهای مهمانی بزرگ را در گونی کرده و میبرد. عمه (که هنوز عمه نبود) دزد را دید، چند محله پیاش دوید و کفشها را برگرداند. همان سالها بود که پدرم زاده شد و مادریاش کرد تا که زود شوهر کرد و رفت ده آنور رودخانه.
امروز عمه مرد.