کاش الان یکی بود مثل این رمانا بهم زنگ میزد میگفت تا همه خوابن بپوش یواشکی بریم بیرون قبل اینکه بیدار بشن برگردیم یا شایدم از وقت خوابم گذشته دارم هزیون میگم
آروم نشستی واسه خودت مشغولی،
یهو یه چیزی از اعماق وجودت شروع
میکنه آروم آروم بالا اومدن،یه غمی که
فکر میکردی فراموشش کردی،عینِ
یه فیلِ خسته میشینه رو سینهت،
میگه:حالا نفس بکِش ببینم...