mojtabapourbakh Profile Banner
Mojtaba poorbakhsh Profile
Mojtaba poorbakhsh

@mojtabapourbakh

Followers
89K
Following
654
Statuses
535

TV host - tv producer -filmmaker-pilot student https://t.co/1vRWEgbI7u

Germany
Joined June 2012
Don't wanna be here? Send us removal request.
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
9 months
اگه دوستداشتید بازنشر کنید ممنون میشم 🙏 چون بقیه دوستان و همکارها و ….. دستشون بنده برای رفح شما زحمتشو بکشید🙏❤️
Tweet media one
Tweet media two
427
3K
10K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
28 days
حکم صادر شد (دوسال حبس +۸۰ میلیون تومان )جریمه بابت انتشار این استوری .
Tweet media one
640
794
16K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
1 month
وقتی فیلم کوتاهی با موضوع دخترهای ورزشکار می‌ساختم، هنوز حمایت از زنان به یک “مد” تبدیل نشده بود. ما هم از جیب خودمان فیلم می‌ساختیم، چون دغدغه‌ای از عمق قلبمان داشتیم، نه مثل آن‌هایی که پولشان را از فلان مؤسسه حقوق بشری می‌گیرند، و جوایز جشنواره‌هایشان از پیش رزرو ��ده است، با شبکه‌هایی که بازوی تبلیغاتی همان مؤسسات‌اند و دوپینگشان می‌کنند. ما شرافتمندانه ساختیم، تاوانش را هم دادیم. شریف ماندیم، اما نوچه‌ی هیچ‌کس نشدیم.
16
48
1K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
2 months
این دوشنبه، در آخرین روزهای کاری در سال ۲۰۲۴، پر از حس‌های متناقض بود. صبح زود بیدار شدم، ساعت ۷، تا به بیمارستان بروم. وقتی رسیدم، ساعت ۸ بود. قدم به اتاق پرستاران گذاشتم تا حضورم را اعلام کنم. تمام راهروها و دیوارها با تزیینات کریسمسی پوشیده شده بودند. درخششی از شادی و رنگ در هوا بود که با غم درونم تضاد عجیبی داشت. دیوار یکی از بخش‌ها پر بود از نقاشی‌های کودکانه‌ای که برای بیمارستان فرستاده بودند؛ تصاویری که لبخند می‌آورد و حس امید می‌داد. پرستارها با تل‌های شاخ گوزن و گوشواره‌های کریسمسی، فضای صمیمانه‌ای ساخته بودند. اما این همه زیبایی، انگار به قلبم نمی‌نشست. حس می‌کردم باید از پنجره دور شوم، از نور، از تظاهر به شادی. دم در دراز کشیدم، جایی که آرامش نبود، اما حقیقت بود. از ساعت ۸ تا ۱۲ منتظر ماندم تا داروهایم برسند. در آن اتاق تنها بودم، غرق در افکارم. بالاخره داروها آمدند، و تا ساعت ۵ عصر تزریق‌هایم ادامه داشت. این آخرین تزریق سال بود، آخرین درد سال. تزریق بعدی‌ام، وعده‌ای برای سال نو. سه هفته گذشته برایم سخت‌ترین روزها بود. بیماری‌ای شبیه کرونا، اما شاید بدتر. ریه‌هایم درگیر شده بودند، نفس کشیدن سخت بود، تب شدید بدنم را فرسوده کرده بود. سیستم ایمنی ضعیف، من را در برابر هر چیزی ناتوان کرده بود. در این سه هفته، بیشتر در تخت بودم، نه تنها جسمم، بلکه روحم هم تحلیل رفت. افسردگی، مثل سایه‌ای، روی وجودم سنگینی می‌کرد. حس می‌کردم خسته‌تر از آنم که به زندگی ادامه دهم. با خودم می‌گفتم: «چه زندگی است این؟ تا کی باید این‌طور باشم؟ تا کی؟» فشار مالی، ضعف جسمی، و زخمی که از درون می‌سوزاند، همراه با خبرهای ناگوار گرانی، آلودگی، بی برقی و رنج مردم… همه این‌ها مرا به لبه پرتگاه کشانده بود. اما حالا، کمی بهترم. وقتی جسمم اجازه میدهد تحرک داشته باشم حالم بهتر میشود. من هنوز این‌جا هستم. هنوز زنده‌ام. هنوز، امید دارم. شاید زندگی‌ام پر از درد باشد، اما منتظر روزی هستم که دردها به پایان برسند. منتظر روزی که بتوانم دوباره با انرژی، رویاهایم را زندگی کنم. و تا آن روز، قوی می‌مانم. مجتبی پوربخش اخر ۲۰۲۴ فرانکفورت
Tweet media one
175
77
4K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
2 months
واقعا #ژیلا_صادقی عجب پا قدمی داشت . دوهفته پیش رفتن سوریه برنامه ضبط کردن …
Tweet media one
Tweet media two
85
109
3K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
3 months
امروز دوشنبه‌ای دیگر بود. سه ماه گذشته بود و سه ماه دیگر پیش رویم. کمی دیر رسیدم. جلو بخش انکولوژی منتظر ماندم تا صدایم کنند. وقتی نامم را خواندند، وارد اتاق شدم و روی اولین تخت دست راست دراز کشیدم. پرستار، لولیان، که حالا دیگر مرا می‌شناخت، لبخندی زد و گفت: «مستر پور!» انگار گفتن نام کامل من برایش سخت است . همیشه از پشت دستم رگ می‌گرفت، اما امروز تصمیم گرفت از داخل مچ دستم امتحان کند. پوست آنجا حساس‌تر است، و راستش قلبم از ترس داشت می‌ایستاد. سوزن را فرو کرد. چشم‌هایم را بستم و نفسم را حبس کردم. اما زمانی که چرخیدن سوزن را حس کردم، فهمیدم که رگ نگرفته است. چشم باز کردم؛ دیدم انژیوکت را بیرون کشید و خیلی شیک با آرامشی عجیب به آلمانی گفت: «اشکال نداره، .» در دلم گفتم: «خدایا این بار موفق شود!» اما بار دوم هم نتوانست. چسب زد و رفت دکتر را صدا کرد. خانم دکتر آمد. حرفه‌ای و سریع از دست راستم رگ گرفت. خون کشید و فرستاد آزمایشگاه. یک ساعت بعد، داروها آماده شدند و تزریق شروع شد. برای فرار از این بی‌حوصلگی، آرام از تخت بلند شدم و شروع کردم به قدم زدن. راهروها را که طی کردم، خودم را بیرون بیمارستان یافتم. امروز هوا غیرمنتظره خوب بود؛ بعد از روزهای برفی، دمایی پاییزی و مطبوع، ۱۵ درجه بالای صفر. هوا را عمیق نفس کشیدم که ناگهان صدایی آشنا شنیدم: «سلام!» برگشتم؛ دختر جوانی بود که با لبخند گفت: داستات شما رو تو توییتر خوندم . دوشنبه‌ها بیمارستانید، درسته؟» پرسیدم: «اینجا کار می‌کنید؟» گفت: «سه ساله که اینجا درس می‌خونم و کار می‌کنم.» برای لحظه‌ای حس غرور تمام وجودم را گرفت. چند نفر ایرانی اینجا در بیمارستان فرانکفورت می‌شناختم که پزشک یا پرستار بودند. تحسین‌برانگیز بود؛ در کشوری دیگر، با زبانی این‌قدر سخت، جایگاهی این‌چنین پیدا کردن. به اتاق برگشتم. داروها کم‌کم اثر می‌کردند. حس سنگینی خاصی به سراغم آمد سرم گیج بود . یک تکه نان و پنیر داشتم. خوردم و یک موزیک آرام گذاشتم. چشم‌هایم را بستم. وقتی باز کردم، اتاق کمی تاریک شده بود؛ فقط نور لایت چراغ‌های بالای سر بیماران روشن بود. محیطی آرام و عجیب زیبا. راستش دلم شکسته . غمی سنگین درونم لانه کرده . زخم‌های روحی‌ام گاهی سر باز می‌کنند. با اینکه همیشه خودم را قوی می‌دانستم، اما این زخم‌ها درد دارند . حس میکنم روحی خسته ام ، اما همچنان ایستاده‌ام، بارها زمین خورده‌ام، اما هر بار بلند شده‌ام. هر بار جنگیده‌ام. این بار هم… این بار هم بلند می‌شوم. مجتبی پوربخش اذر ۱۴۰۳
Tweet media one
Tweet media two
Tweet media three
Tweet media four
252
89
5K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
3 months
دو سال سخت رو پشت سر گذاشتم. زندگی برایم شده بود یک مسیر ناهموار، یک کشمکش دائمی با درد و استیصال. بیکار شده بودم، وسط تمام این مشکلات، با سرطان دست و پنجه نرم می‌کردم و هر روز داروهای شیمی‌درمانی‌ام را می‌خوردم. مسئولیت دو بچه روی شانه‌هایم سنگینی می‌کرد، و باید اجاره‌خانه می‌دادم، خرج مدرسه و لباسشان را تأمین می‌کردم و هر روز بیشتر از روز قبل خودم را تهی می‌دیدم. دوستانی داشتم که زمانی به خودم دلگرمی می‌دادم که شاید در روزهای سخت کنارم باشند، اما همین که اوضاع بحرانی شد، همه یکی‌یکی غیب‌شان زد. آدم‌هایی که فکر میکردم اونقدر بامعرفت هستند که کمکم کنند، دیگر جواب تلفن‌هایم را نمی‌دادند و بعضی‌ها حتی از ترس این‌که به‌شان آسیبی برسد، به تماسهایم پاسخ ندادند. کسی نپرسید آیا برای خودم و بچه‌هایم غذایی دارم؟ توان پرداخت اجاره را دارم؟ حتی در فضای مجازی، پست‌ها و استوری‌هایی گذاشتند که به پایت میلیاردها میریزیم، اما در واقعیت، فقط ده هزار تومان ته جیبم مانده بود. بعضی شب‌ها از شدت استیصال و ناامیدی به ته خط فکر می‌کردم. این که شاید به همان نقطه‌ای برسم که از جانم بگذرم. مگر زندگی ارزشش را داشت وقتی جز درد و رنج چیزی نداشت؟ پسرم با نگاه کودکانه‌اش ازم پرسید: “بابا، بهتر نبود تو هم مثل بقیه دوستانت چیزی نمی‌گفتی؟” حرفش دلم را سوزاند. خدا هیچ پدری را جلوی بچه‌اش شرمنده نکند. اما با همه این دردها، یک چیزی در درونم می‌گفت: “تسلیم نشو.” من قوی‌تر از تمام این سختی‌ها بودم. وسایلی را که دوست داشتم، فروختم؛ رادیوگرام و چند تکه وسیله قدیمی اجاره خانه ام را میدادم. ماشینم را به یک مهندس جوان در رشت فروختم و بلیت گرفتم. رفتم آلمان، جایی که خواهرم پناهم داد. حالا هر روز با سرطان می‌جنگم، زبان می‌خوانم، و تلاش می‌کنم کاری شرافتمندانه پیدا کنم. شاید هیچ‌کدام از آن‌هایی که کنارم بودند، در روزهای سخت پشتیبانم نبودند و فقط آماده اند یک استوری خدا حافظ رفیق برایم بگذارند، اما من هنوز به روزهای روشن‌تر امید دارم. آره، زندگی گاهی می‌تواند تا مرز جنون پیش ببرد، اما همین امید به آینده، به ما قدرت جنگیدن می‌دهد. من هنوز می‌جنگم، به خاطر خودم و به خاطر آینده‌ای که باور دارم می‌تواند بهتر باشد. مجتبی پوربخش ابان ۱۴۰۳
Tweet media one
805
499
16K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
3 months
@hamedgilak مثل همیشه عالی هستی بلامیسر❤️
5
3
206
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
تولد امسالم را در میان سرم‌ها و تزریق‌ها جشن گرفتم. شمع کوچکی که میان دستانم می‌سوزد، روشنایی امیدی است که در تاریکی روزهای سختم، هنوز خاموش نشده. هر لحظهٔ این روز، یادآور سختی‌ها و پیروزی‌های کوچک و بزرگ این دو سال گذشته و بیماریم است. شاید این تولد، مثل تولدهای دیگر نباشد، اما به یادم می‌آورد که هر دم زندگی، ارزشی دو چندان دارد؛ حتی در میان درد و رنج. امسال، آرزویم روشن و ساده است: ادامهٔ زندگی، هر چند سخت و طاقت‌فرسا، با نوری که هنوز در قلبم می‌درخشد. مجتبی پوربخش فرانکفورت ۸ آبان ۱۴۰۳
Tweet media one
467
183
11K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
امروز صبح با صدای زنگ ساعت از خواب پریدم. نوبت داشتم برم بیمارستان؛ روز ملاقات با دکتر بود. توی جاده‌ای که مه رقیقی رویش خوابیده بود، حرکت کردم. جاده پر از درختانی بود که برگ‌های زرد و قرمزشان به رقص در آمده بودند و فضایی زیبا و دلگیر خلق کرده بودند. پاییز در اوج زیبایی‌اش، دلم را در میان مه و برگ‌های پاییزی برده بود. به بیمارستان که رسیدم، طبق معمول اول ازم خون گرفتند. دکتر می‌خواست وضعیت دقیق آن لحظه‌ام را بداند. دیروز هم سونوگرافی کرده بودم و دکتر ایرانی‌ای که آزمایش را انجام داده بود به من خبر داده بود که اندازه‌ی طحال و غدد لنفاوی‌ام کاهش یافته، یعنی داروها داشتند اثرشان را می‌گذاشتند. حالا با این خبر، مشتاق‌تر بودم تا ببینم نظر دکترم چیست. بعد از دو ساعت انتظار در سالن سرد بیمارستان، بالاخره صدایم کردند. به اتاق دکتر رفتم. عجیب بود که این همه طول کشید. به محض اینکه نشستم، دکتر خبری داد که انتظارش را نداشتم: گفت از هفته‌ی آینده دیگر اینجا نخواهد بود و درمانم را به پزشک دیگری واگذار می‌کند. گویا دلیل تأخیر طولانی‌اش این بود که وسایلش را جمع می‌کرد. دلخور شدم، چون در درمان‌هایی مثل این، ارتباط و اعتماد به دکتر انکولوژ نقش بزرگی دارد. حس کردم در میانه‌ی راه، یار سفر از من جدا شده. دکتر نتایج آزمایش‌هایم را مرور کرد و گزارش سونوگرافی را خواند. همانطور که انتظار داشتم، گفت که داروها به خوبی اثر کرده‌اند و سلول‌های سرطانی در حال کاهش هستند، اما باید چهار ماه دیگر به درمان ادامه دهم. از یک سو خوشحال بودم که داروها مؤثر بودند، از سوی دیگر ناراحت بودم که دکترم را از دست می‌دادم. متأسفانه شیمی‌درمانی سیستم ایمنی بدنم را سرکوب کرده و حالا به شدت سرما خورده‌ام. ضعف جسمی که از درمان دارم، با سرفه، تب، و آبریزش مضاعف شده است. دلم می‌خواست به خانه برگردم و خودم را در میان پتو پنهان کنم، اما باید قوی بمانم. به هر حال به خانه برگشتم، تا دوشنبه که برای تزریق دوباره بروم. از اول ماه هم دوز داروی شیمی‌درمانی‌ام از ۱۰۰ به ۴۰۰ می‌رسد. با این فکر که باید تهوع و عوارض جدید داروها را تحمل کنم، چشمانم را بستم و در دلم دعا کردم که بتوانم از این مرحله هم بگذرم. نگاه به آسمان پاییزی که پشت پنجره تاریک می‌شد، امیدی بود که نمی‌گذاشت تسلیم شوم. ۳ ابان ۱۴۰۳ فرانکفورت
Tweet media one
294
66
4K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
در گیرودار یک نبرد نابرابر، نشسته‌ام. سرشار از خستگی که در رگ‌هایم جریان دارد، همان‌طور که داروهای شیمی‌درمانی بدنم را می‌سوزاند و خونم با سرطان مبارزه می‌کند. این صندلی‌ها بار تمام روزهای سخت را به دوش می‌کشند، بار دعاها و سکوت‌هایم، بار استرس‌ها و ناامیدی‌ها. هر تزریق، هر سوزن، باری‌ست بر شانه‌های جسمی که دیگر تاب مقاومت ندارد. اما نه… هنوز تسلیم نشده‌ام. هنوز میان این همه فشار مالی، جسمی و روحی، در دل این جنگ نابرابر، کورسویی از امید می‌درخشد. شاید روزی، همین روزها، وقتی این لحظه‌ها دیگر تنها خاطره باشند، از نو برخیزم، از نو شروع کنم. جنگیدن یعنی همین؛ حتی وقتی هیچ‌کس جز خودت نمی‌داند که چه‌قدر خسته‌ای… مجتبی پوربخش ۲۶ مهر ۱۴۰۳ فرانکفورت
Tweet media one
883
256
14K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
خانم #ژیلا_صادقی چون هم سن مادرم هستید همیشه محترمانه در موردتون نوشتم و فقط سوال کردم آیا برای تمدید اقامت تشریف برده بودید امریکا ؟هرگز پاسخی ندادید . امروز وسط شیمی درمانی مطلع شدم علیه من در دادگاه #شکایت کردید ، راستش باور کنید این شکایت برگ زرینی در زندگی من خواهد بود . و حتما در دستگاه محترم قضایی پاسخ خواهم داد . در جایی مطرح کردید که الهی زودتر از سرطان خون بمیرم ،راستش من اگه همین امروز بمیرم حتما خوشحال خواهم رفت چون مردم خواهند گفت خدابیامرز همیشه سمت مردمش بود اما تاریخ شما رو چگونه قضاوت خواهد کرد …؟!
Tweet media one
Tweet media two
909
774
13K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
از اول سپتامبر، همراه با تزریق شیمی‌درمانی، پزشکم یک قرص جدید شیمی‌درمانی به پلن درمان اضافه کرد. این روش درمانی معمول است؛ به کار گرفتن چند نوع داروی هدفمند برای مبارزه با سرطان خون. اما از قیمت بسته‌ای ۵۹۰۰ یورو که بگذریم ، ترس من از مصرف این قرص عمیق‌تر است؛ به تلخی خاطره‌ای که از گذشته دارم. زمانی که ایران بودم، پزشک برای مرحله اول درمان، یک قرص شیمی‌درمانی نسل قدیمی تجویز کرده بود که تنها ده روز مصرفش کافی بود تا دردهای عجیبی در کلیه‌هایم ایجاد شود. وقتی سونوگرافی انجام دادیم، مشخص شد سنگ‌های بزرگی در کلیه‌ام شکل گرفته‌اند( تنها در ۱۰ روز)؛ سنگ‌هایی که آنقدر بزرگ بودند که نیاز به جراحی داشت. روزهای بستری شدن در بیمارستان، دردهای وحشتناک کلیه که هر لحظه زندگی را سیاه می‌کرد، هنوز هم در ذهنم باقی است. همین تجربه تلخ، باعث شده تا در برابر قرص‌های شیمی‌درمانی جدید گارد بگیرم. اما حالا که سه روز از مصرف قرصخا میگذرد . در ابتدا خوردن قرص یک حسهایی به سراغم می آیند ،مثل یک سرماخوردگی ساده ؛ تب، بدن درد و آب‌ریزش بینی. ولی کم‌کم اوضاع بدتر شد؛ فشار خونم به ۱۴ روی ۱۰ رسید و ضربان قلبم به ۹۹. فهمیدن که این قرص، به شدت روی فشار خونم تاثیر می‌گذارد. حالا باید هر روز چهار لیتر آب بنوشم تا کلیه‌هایم مدام کار کنند. ولی باز هم، بی‌حالی و خستگی شاید بدترین بخش این ماجرا باشد. چهار ماه پیش‌رو، همزمان با شیمی‌درمانی تزریقی، باید این قرص‌ها را بخورم. تمام این سختی‌ها را که مرور می‌کنم، در ذهنم هزار سوال شکل می‌گیرد. من همیشه در زندگی‌ام جنگیده‌ام، هیچ آشنایی، پشتیبانی، یا تکیه‌گاهی جز خدا نداشته‌ام. سعی کرده‌ام با صداقت زندگی کنم، هرجور حساب می‌کنم این روزهای تلخ و دردناک حقم نبوده. اما شاید تمام این دردها، همه این تلخی‌ها، تلاشی است برای پوست‌اندازی، برای آماده شدن برای چیزی بزرگ‌تر. برای آنکه در آینده قوی‌تر و محکم‌تر از این باشم. تنها امید است که انسان را وادار به ادامه راه می‌کند، حتی وقتی همه‌چیز تاریک است. امید به اینکه پس از این شب سیاه، صبحی روشن در انتظار است. مجتبی پوربخش ۱۲ مهر ۱۴۰۳ فرانکفورت
Tweet media one
645
164
10K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
4 months
امروز یک دوشنبه‌ی دیگر است، و من باز برای شیمی‌درمانی به بیمارستان رفتم. ضعف بیشتری حس می‌کنم، و بی‌حوصلگی بیشتر به سراغم می‌آید. در تلاش بودم از فضای مجازی فاصله بگیرم و کمتر به اخبار روزانه فکر کنم، ولی افکارم همچنان پراکنده‌اند. امروز پرستار به من گفت که دوباره به همان اتاقی بروم که جلسات اول درمان را آنجا می‌گذراندم. از این خبر خوشحال شدم. لبخندی روی لبم نشست، وارد اتاق شدم و خوشبختانه تخت کنار پنجره خالی بود. دراز کشیدم و رگ‌هایم را برای گرفتن خون آماده کردند. دارو آمد و تزریق آغاز شد. به دلیل اینکه پزشکم معتقد است پورت گذاشتن برای شرایط من مناسب نیست و احتمال عفونت دارد، هر بار باید آنژیوکت در دستم کار گذاشته شود. نمی‌دانم چرا، اما هر بار این تجربه برایم غیرقابل‌تحمل‌تر می‌شود. وقتی سوزن وارد رگم می‌شود، احساس عجیبی دارم؛ انگار دستی محکم قلبم را فشار می‌دهد و نمی‌گذارد نفس بکشم و من به ناچار تحمل می‌کنم. امروز متاسفانه هیچ خوراکی یا میوه‌ای همراه نداشتم. وقتی یک ساعتی از تزریق گذشت سرم گیج میرفت از ضعف و گشنگی ، آرام بلند شدم و با همان سرم که همچنان به دستم وصل بود، قدم‌های کوتاهی به سوی کافه‌ی بیمارستان برداشتم. یک ساندویچ کالباس و نوشابه خریدم؛ شد چهار یورو. برگشتم به اتاق، که امروز بیش از همیشه شلوغ بود. دکتر از روند درمان راضی است و ضعف جسمانی مرا طبیعی می‌داند که البته باید تحمل کنم. اما از فردا یک قرص شیمی‌درمانی جدید به برنامه درمانم اضافه خواهد شد. قرص‌ها را گرفتم و قرار است از فردا بخشی از این مبارزه شوند. وقتی قرص‌ها را گرفتم، با خودم گفتم: “این قرص‌ها دوست‌های جدید من هستند.” آن‌ها قرار است کمک کنند تا هرچه زودتر سلول‌های سرطانی را ضعیف و نابود کنند. یک اتحاد مقدس برای یک هدف ساده: زندگی. این روزها خیلی احساس تنهایی می‌کنم. دلم تنگ است سعی می‌کنم با فیلم، سریال، و کتاب سر خودم را گرم کنم. البته روم به دیوار، کمی هم زبان آلمانی یاد می‌گیرم.اتفاقاتی که در این دوسال برایم افتاد بیکاریها ، بیپولیها ، دوری از خانواده و دوستانم هرکدامش میتواند یک انسان را متلاشی کند. در تمام این لحظات سخت، در کنار تمام فشارها و دردها، امیدم به یک چیز است: پیروزی. پیروزی بر دشمنی که نامش سرطان است. و من، من ایستاده‌ام تا مبارزه کنم، تا به امید آن روز که زندگی به من لبخند بزند . ۹ مهر ۱۴۰۳
Tweet media one
818
146
11K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
5 months
سومین هفته شیمی‌درمانی آغاز شد،با تاکسی راهی بیمارستان شدم. راننده، مردی افغان و مهربان بود. او از کاهش قیمت بنزین و گازوئیل در آلمان خوشحال بود و می‌گفت این ارزانی روی همه چیز، حتی نرخ سودهای بانکی، تاثیر گذاشته است. مکالمه‌ام با او کوتاه بود، ولی همین صحبت‌های ساده با همزبان جالب بود، به بیمارستان که رسیدم، مستقیم به بخش انکولوژی رفتم. امروز مرا به اتاق دیگری فرستادند؛ هر دو هفته یک‌بار جای بیماران را عوض می‌کنند تا خسته نشوند. وقتی وارد اتاق جدید شدم، دیدم تخت محبوبم کنار پنجره پر است. پیرمردی در آنجا خوابیده بود. کمی با خودم غر زدم که چرا جای من را گرفته( انگار ارث پدرم بود)ولی به سرعت روی تختی دیگر دراز کشیدم. پرستار جدید وارد شد؛ زنی جوان و پرانرژی که مرا نمی‌شناخت و شروع به پرسیدن سوالاتی به زبان آلمانی کرد. با لبخند گفتم: “آلمانی‌ام خوب نیست.” او هم سریعاً رگم را پیدا کرد و چند سرنگ خون گرفت. آرام‌بخش و داروی ضد حساسیت تزریق کرد و سرم را وصل کرد تا داروها برسند. اما داروها دیر رسیدند؛ بیش از یک ساعت گذشت و پرستار چندین بار تلفنی اعتراض کرد. بالاخره، دارو شروع شد و من خودم را با موزیک و کتاب مشغول کردم. بعد از دو ساعت، پا شدم و رفتم دستشویی. در راه دو جوان را دیدم که قهوه به دست از بیرون به اتاق بازمی‌گشتند. تعجب کردم و پرسیدم: “مگر می‌شود بیرون رفت؟” با لبخند جواب دادند: “آره بابا، یه کافه هست توی بیمارستان. تا اونجا می‌تونی بری.” این ایده به نظرم جالب آمد. کمی قدم زدم، حس خوبی داشتم؛ به یاد روزهای اول شیمی‌درمانی افتادم که حتی توان راه رفتن نداشتم. بدنم کم‌کم به داروها عادت کرده بود. به اتاق برگشتم، در تلگرام مشغول خواندن اخبار شدم؛کنفرانس پزشکیان توجه‌ام را جلب کرد. جمله‌ای از یکی از سخنرانانش مرا به یاد نامه اخراج خودم از دانشگاه انداخت؛ نامه‌ای که می‌گفت دیگر حق تدریس ندارم. تلخی این خاطره مثل خاری در ذهنم فرو رفت. چرا بخاطر یک انتقاد باید اخراج میشدم؟ داشتم دوباره به آن روزها فکر می‌کردم که ناگهان حس کردم سرم گیج می‌رود. ضربان قلبم تند شد و فشار خونم بالا رفت. پرستار سراسیمه بالای سرم آمد، آمپولی زد و قرصی داد. موبایلم را کنار گذاشتم. یادم آمد که به خودم قول داده بودم اخبار نخوانم تا کمتر حرص بخورم. در نهایت، داروها تمام شد و با حالی نزار آماده شدم تا با تاکسی به خانه برگردم. اما در درونم، نوری از امید می‌درخشید. مطمئن بودم که خوب می‌شوم و روزی با کسانی که زندگی‌ام را مختل کردند روبرو خواهم شد. آن روز، جایمان با هم عوض خواهد شد. مجتبی پوربخش ۲۷ شهریور ۱۴۰۳
Tweet media one
444
127
9K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
5 months
امروز، یک دوشنبه دیگر از راه رسید. دوباره باید برای شیمی‌درمانی به بیمارستان فرانکفورت می‌رفتم. شب قبل اصلاً نخوابیده بودم؛ هر چه سعی می‌کردم، خوابم نمی‌برد. تپش قلب داشتم، و آن احساس سنگینی که از درونم مثل باری روی سینه‌ام فشار می‌آورد. ساعت پنج صبح بود که بالاخره برای چند لحظه خوابم برد، اما انگار این خوابِ کوتاه هیچ چیزی از خستگی‌ام کم نکرد. ساعت ۷:۳۰ صبح، وقتی زنگ ساعت به صدا درآمد، انگار کوهی از بدنم بالا می‌رفت. به زحمت از تخت بلند شدم، بدنم خیس عرق بود. با تمام توان خودم را به حمام کشاندم. شاید دوش آب بتواند کمی از سنگینی بدنم بکاهد. کمی بعد، چند تکه نان و سالاد الویه که از دیروز در یخچال مانده بود را برداشتم و در کوله‌ام گذاشتم؛ مثل مامان‌هایی که برای فرزندانشان لقمه می‌گیرند. خواهرم که شب قبل تا صبح شیفت بیمارستان بود، با همسرش آمد دنبالم تا من را به بیمارستان برسانند. هرچند که خسته بود، اما با تمام عشق و دلسوزی در کنارم بود. وقتی رسیدیم به بخش انکولوژی، همان پرستار مهربانی که همیشه لبخندی بر لب داشت، منتظرم بود. از من پرسید: "کدوم تخت رو دوست داری؟" یک نگاه به اتاق انداختم. همان تختی که هفته پیش کنار پنجره رویش خوابیده بودم، خالی بود. با خوشحالی به آن اشاره کردم. کوله‌ام را گذاشتم و دراز کشیدم. خانم پرستار با یک‌سری سرنگ و وسایل دیگر آمد و از من پرسید: "کدوم دست رو برای تزریق آماده کنم؟" دست چپ را نشان دادم. بعد از چند بار تلاش برای پیدا کردن رگ، بالاخره سرنگ را در دستم فرو کرد یک ساعت گذشت. داروها بالاخره رسید. تخت کناری‌ام، مردی با ظاهری آسیایی بود. او با درد و بی‌قراری مدام غر می‌زد. من هم سعی می‌کردم از او فاصله بگیرم، هدفون گذاشتم و پادکستی از علی بندری گوش دادم بهنام توسعه ایران چشمانم بسته بود ناگهان حس عجیبی از سمت پنجره توجهم را جلب کرد. یک کبوتر طوسی رنگ روی لبه پنجره ایستاده بود. احساس کردم که این کبوتر محافظ من است. انگار با آمدنش، انرژی آرام‌بخشی به من داده بود. تا چند لحظه‌ای فقط به او خیره شدم؛ انگار که چیزی فراتر از این دنیا برایم آمده بود. ساعت به چهار بعدازظهر رسیده بود. همه رفته بودند. من تنها مانده بودم. حتی پرستار هم خدا��افظی کرد و گفت اگر کاری داشتی، دکمه قرمز کنار تخت را بزن. برای آخرین بررسی دوباره آمد دستم را چک کردناگهان درد شدیدی در دستم احساس کردم.گویا دارو رگ را بسته بود شیمی‌درمانی امروز هم تمام شد. بی‌حال و بی‌جان به خانه برگشتم. یکی از بدترین نتایج این روند طولانی، این است که بی‌حوصلگی و بدخلقی‌ام بیشتر شده. حتی خودم هم می‌دانم، اما انگار این حالات از کنترل من خارج است. فقط امیدوارم بتوانم آن‌ها را مهار کنم.
Tweet media one
459
112
6K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
5 months
صبح بود که وارد بیمارستان شدم. فضای سرد و بوی دارو از همان ابتدا دلم را پر از اضطراب کرد. دکتر گفته بود که باید داروهای شیمی‌درمانی قوی‌تری به مدت شش ماه استفاده کنم. امروز اولین دوز را دریافت کردم و فردا نوبت دومی بود. پرستار بعد از پیدا کردن رگ، از من خون گرفت. اینجا روششان این است که خون را از طریق لوله‌هایی به بخشی دیگر می‌فرستند؛ جایی که وضعیت خون را بررسی کرده و داروی مناسب شیمی‌درمانی را آماده می‌کنند. منتظر ماندم، بی‌قرار و نگران. پرستارابتدا یکارامبخش بهم تزریق کرد ، پس از آماده شدن دارو، به آرامی شروع به تزریق داروی شیمی درمانی کرد . دارو با سرعتی آهسته وارد بدنم می‌شد. همه چیز تا این لحظه‌ای خوب بود. اما ناگهان حس کردم بدنم دیگر مال خودم نیست. سنگینی غریبی روی شانه‌هایم نشست. نفس‌هایم به سختی می‌آمد، و صداهای اطرافم مثل پژواک‌های دور و نامفهوم شدند. انگار همه چیز داشت در مه فرو می‌رفت. تلاش کردم چشمانم را باز نگه دارم، اما دنیا دور سرم چرخید. نورهای اتاق تار و تیره شدند.( گمان میکنم حس مرگ همینطور است) در تخت کناری، مردی که به او خون تزریق می‌کردند، متوجه شد که حالم خوب نیست. انگار دنیا از حرکت ایستاده بود، و تنها تصویری که در ذهنم ماند، صدای نگران خواهرم بود که پرستار را صدا می‌زد. حس می‌کردم در قعر دریای تاریکی افتاده‌ام، جایی که هیچ چیزی را نمی‌فهمیدم. تنها تصاویری محو از چهره‌های نگران بالای سرم میدیدم. چند دکتر و پرستار بالای سرم بودند ( پرستار دکمه را زده بود و دکترهای بخش خودشانرا اورژانسی بالای سرم رسانده بودند. دو آمپول را به سرعت در رگم تزریق کردند. بعداً فهمیدم که یکی ضد حساسیت و دیگری ضد تهوع بوده است. فشارم به شدت پایین آمده بود؛ عدد پایینی فشار از ۸/۵ به ۳/۷ سقوط کرده بود. دارو را قطع کردند و به مدت دو ساعت سرم به من زدند، در حالی که مدام فشارم را اندازه می‌گرفتند. پوست دستم از جای سوزن ملتهب و دردناک بود. هر بار که تکان می‌خوردم، درد مثل تیغی تیز در دستم پیچ می‌خورد. بعد از دو ساعت دوباره دارو را شروع کردند، چون باید تمام دارو را دریافت می‌کردم خیلی احساس سرما زیاد بود یک پتو بروی خودم انداختم اما به یکباره خیس عرق میشدم. از ساعت ۸ صبح اونجا بودم زمان انگار متوقف شده بود. هر دقیقه به اندازه یک ساعت کش می‌آمد. پیرمردها، پیرزن‌ها، و یک دختر جوان یکی‌یکی آمدند، داروهایشان را گرفتند و رفتند. من آخرین نفری بودم که در بخش مانده بودم و آخرین نفری که مرخص شدم. فکر اینکه فردا باید دوباره برگردم، قلبم را فشرده می‌کند اما چاره‌ای نیست ، این جنگ باید ادامه پیدا کند...و من باید پیروز شوم مجتبی پوربخش ۱۲ شهریور ۱۴۰۳ بیمارستان فرانکفورت
Tweet media one
1K
203
10K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
6 months
مبارک جفتتون ❤️
90
665
12K
@mojtabapourbakh
Mojtaba poorbakhsh
7 months
حجت تمام شد خاله ژیلا شهروند محترم آمریکا فرمودند برای دیده شدن در فضای مجازی نیاید از لباسهای کاروان المپیک انتقاد کنید … چون رنگ لباسها دارای پیام صلح جهانیه 🤦🏻🤦🏻
369
231
6K