تو پناهگاه منی زمانی که راهها با همه وسعتشان درماندهام کنند و زمین با همه پهناوریاش بر من تنگ گیرد و اگر رحمت تو نبود، هر آینه من از هلاک شدگان بودم.
گاهی برای خنده دلم تنگ می شود
گاهی دلم تراشهای از سنگ می شود
گاهی نفس به تیزی شمشیر می شود
از هرچه زندگیست دلت سیر می شود
دقیقاا تو این حالتم💔
صدای خودمه خیلی دوستش دارم قبلنم توییت کرده بودم خودشیفته هم خودتونید
من به رابطه ی جنسی نیاز ندارم من صمیمیت نیاز دارم به اینکه دیده بشم تحسین بشم احساس امنیت کنم احساس کنم که یه نفر منو واقعا میفهمه این چیزیه که بهش نیاز دارم
زنگ زدم به خواهرم میگه امشب بچه هام خونمونن گفتم خوش به حالشون حتی یه کلمه نگفت تو هم بیا من به این خواهرم وقتی بچه بودم میگفتم مامان ولی هیچوقت منو مثل بچه هاش دوست نداشت🥺اگه پدر مادر دارید با هر اخلاقی دارن قدرشونو بدونین
جاری من سرطان رحم گرفت که حتی به روده هاشم کشیده شد یعنی نوع بدخیمش که دیگه هیچ امیدی بهش نبود ولی برادرشوهرم دقیقاا مثل اینکه داره بچشو پرستاری میکنه ایزی لایفشم عوض میکرد هیچکس فکر نمیکرد زنده بمونه ولی به نظرم امیدی که شوهرش بهش داده بود زنده نگهش داشت بعدها گفت همه ی
تازه نامزدیم بهم خورده بود که خواهرم توی مهمانی ای گفت توی سینه اش یه توده حس کرده،سریع رفت پیش دکتر زنان بعد فرستادند سونو و مشکوک شدند و بعد مامو گرافی و جراح عمومی.اون موقع ها حدود ۱۷ سال قبل خیلی اگاهی ذر مورد سرطان سینه نبود
من وفادارترین آدمارو دیدم که خیانت کردن، باهوش ترین افراد رو دیدم که فریب خوردن ، صادق ترین آدم ها رو دیدم که دروغ گفتن، مهربون ترین آدمها رو دیدم که دل شکستن، قوی ترین آدم ها رو دیدم که کم آوردن ، بالغ ترین افراد رو دیدم که بچه گونه رفتار کردن. 👇
نمیتونم خواسته های دخترامو برآورده کنم دوست داشتم دنیا رو به پاشون میریختم ولی نمیتونم 😔کوچیکه عصبی شده بزرگه افسرده چقدر یه ادم میتونه خودخواه باشه که فقط به خاطر اینکه خودش بچه دوست داره بچه دار میشه خودمو میگم لعنت بهم هزار بار که فکر این روزا رو نکردم لعنت به باباشون که
بعد از زایمانم دکترم یه چیزی تو رحمم جا گذاشته بود بعد از چهل روز حتی نمیتونستم راه برم یا بشینم ولی تشخیص نمیداد به خاطر چیه مادر شوهرم زنگ میزد میگفت داره ناز میکنه اونم بیخیالم شد یه شب که صدام از ته چاه در میومد زنگ زدم به شوهر خواهرم گفتم دارم میمیرم خونشون تهران بود دیدم👇
من وقتی که باردار میشدم بی حد ونهایت بد ویار بودم ینی یه چیز وحشتناکی سر دختر اولیم تا خود نه ماهگی. دیگه باورم نمیشد حالم خوب بشه دیشب که فیلم بی صدا برف میبارد و دیدم چقدر حال دختر شکیبارو درک کردم منم همونقدر تنها بودم بابام زنده بود همه جوره بهم رسید ولی شوهرم حتی نگامم 👇
همسرم واقعا اهل مسافرت نیست از یه سری اخلاقای دیگش که بگذرم به نظرم بیشتر به خاطر مامانش هیچوقت دلش نمیخواد باهم جایی بریم اگرم بریم تا مامانش اینا زنگ میزنن همه ی تن وبدنش میلرزه آخرین بارم چندسال پیش با خانوادش مشهد رفتیم حتی جرات نکرد بره یه 👇
یه جا دعوت بودم مراسم برای امام حسین بود صاحب خونه گفت مهراوه جمعیت زیاده یه طوری خوردنیا رو تقسیم کن که به همه برسه یه خانوم پیری دوتا برداشت گفتم بی زحمت یکی 🤦♀️😂اونم واویلا راه انداخت بعد همه هم منو نصیحت که فلانی مادر شهید بهمانی بوده تو بهش بی احترامی کردی دلش شکسته😬👇
به هیچ مردی لازم نیست بگین که برام وقت بذار ، برام گل بخر ، بهم زنگ بزن ، بهم توجه کن و . . .
همه اینارو خودشون بلدن فقط قطعا شما اونی نیستی که بخواد این کارا رو براش بکنه 😬
به خواهرم میگم کجا بودی خبری ازت نیست میگه با دوستام بودم گفتم چکار میکردی گفت هیچی قلیون سیگار،صبح تا بعدازظهر نمازامو میخونم ذکرامو میگم بعد ازظهر تا شب با دوستام میرم الواتی😂سن دوستاش بین ۳۰ تا ۴۰ خواهرم ۶۶ سالشه😊میگه یکی از دوستام سیگارخیرات کرد برای باباش منم ازش ده 👇
دیشب تولد دختر برادرش بود یعنی برادرشوهرم براش سنگ تموم گذاشته بود تا خود صبح داشت اشکام میومد چرا دوتا برادر انقدر باید باهم فرق داشته باشن الانم بین راه نگه داشتیم رفته نماز بخونه یه کلمه باهاش حرف نزدم همه چیزم با بچه ها خوردم به اون ندادم ته دلم راضی ازاین کارم نیستم ولی..
پرستارا میگفتن هیچکسو مثل شوهرت ندیدیم بعد چندسالم با تمام مخالفتای مادرشوهرم یه بچه از بهزیستی گرفت که جون و عمرشه چطوری میشه دوتا برادر انقدر باهم فرق داشته باشن بختت بسوزه مهراوه
این خانم چند سال خدمتکار یک ساختمان لاکچری بوده و خیلی به همسایه ها کمک کرده ...
همسایه ها هم تصمیم گرفتند برای قدردانی
از اون ، یک واحد آپارتمان را به اون ببخشند، برای همین خبرش کردن بیاد، ولی خودش فکر میکنه برای نظافت بهش گفتن بیاد ...😍😍😍🥺🥺🥺
شوهرم یه اخلاق بدی که داره به محض اینکه یکی از دخترا مریض میشه همه چیزو میندازه تقصیر من!
چندشب پیش حال آوا بد شد تا فوری ببریمش بیمارستان چقدر سرم هوار کشید که بچمو داری میکشی:/ ، حتی تو مطب دکتر صداشو بالا برد و گفت تو حرف نزن ):
خیلی خستم آقای قاضی، خیلی، خیلی... 😔
امروز سالگرد مادرم بود واینکه مصادف شده با اعدام این طفلیا هیچکس مثل من نمیتونه از دل مادراشون خبر داشته باشه بعد از چهل سال هنوز صدای جیغای مامانم تو گوشمه اینکه خواهرمو میزد بابامو میزد تموم شیشه های خونه را خورد میکرد خیییلی سختمه دارم اینو میگمم ولی حتی بارجلوی چشمام خودشو 👇
غسان کنفانی خیلی پدرانه نصیحت میکنه، میگه: « به کسی که برایت نمینویسد، مزاحمِ روزهایت نمیشود، دربارهات نمیخواند، مهم ترین تاریخ های تو را حفظ نمیکند و زندگی ات را پُر از کارهای شگفت انگیز نمیکند، وابسته نشو. »
خواهرم بعد از فوت بابام ازدواج کرد ولی عقد نکرد که بتونه حقوق باباموبگیره میدونست من از نظر مالی مستقل نیستم و خیلی وقتا اذیت میشم ولی هیچوقت کمکم نکرد نمیدونم توقع بیجایی داشتم ازش ولی من اگه بودم اینطور نبودم چون قبلا هم هروقت تونستم کمکش کردم 😔کلا دستم برای هیچکس نمک نداره
پنج ساعت تو راه بودیم دریغ از یک کلمه حرف واقعا برام خیلی سخت شده زندگی راهی جز ادامه دادنم ندارم😔 اگه به جای من باشید تو جاده چندساعت باهاتون تو این تاریکی حرف نزنه عکس العملتون چیه
برادرشوهرم عاشق یه دختری شده بود که همکارش بود و هفت سال ازش بزرگتر بود سه سال با مامانش جنگید تا تونست راضیش کنه که باهاش ازدواج کنه دختره خیلی خوشگل نبود ولی همچین زشتم نبود مادرشوهرم اوایل ازدواجشون خیلی بد باهاش رفتار میکرد ولی انقدر تو حال و هوای عاشقانشون👇
امشب شب تولدمه
ولی من چیزی برای ترکوندن ندارم
جز بغض
میدونی چرا؟ چون پدرم دیگه نیستی تو تنها کسی بودی که برام تولد میگرفتی
یادته آخرین بار به من یک النگوی
زیبا هدیه دادی
بخاطر ی نمک نشناس که معرفتش
در گرو منفعتش بود فروختم که حتی یه همچین شبیم یادم نبود
امشب غمگین ترینم..
روز عقدم وقتی بلند شدم باهاش برقصم همش اشک از چشام میومد نگاه کردم تو صورت خانوادم دیدم همه خوشحال وسرمست انگار مونده بودم رو دستشون حالا از دستم راحت شده بودن به خواهرم امروز گفتم میگه منم تو اتاق کلی برات گریه کردم ولی بهتر ازاین بود که خونه ی بابام بمونی👇
مادر بزرگمم مامانمو تو حموم پسند کرده بود گفته بود وقتی دیدمش آب میخورده انقدر پوستش سفید بوده از گردنش میشد آبو ببینی 🤦♀️🥺بابام خدا بیامرز یه آخوند لاغر خیلی زشت بوده مامانم فکرکرده بود به قول خودش تو اون زمونه بابام مرد خداست برای همین باهاش ازدواج کرد ولی دقیقاا اشتب کرده بود
یه رسم دیگه ای هم بود وتا اوخر دهه ۶۰ادامه داشت دو روز قبل عروسی رو اختصاص میدادن به حمام عروس اونم کجا حمام عمومیِ داخل شهر تمام فامیل جمع میشدند یه عده از فامیلای داماد مشغول دایره وتنبک وآواز خوانی میشدن و یه عده هم عروس رو برای شب عروسی برانداز وسپس آماده میکردن بعد با ساز
یا ماموریته یا دنبال پدر مادرش فقط اگه بمیرم از دستش راحت میشم حالم از پسرای بچه ننه به هم میخوره دیگه چرا ازدواج میکنید بچسبید بغل مامانتون براتون بهتره
یه دنیا تجربه و حرف رو آقای نزار قبانی توی چند تا سطر بهمون میگه:
«اگر برای تو خیری داشت،میماند.
اگر دوستدارت بود،حرف میزد.
و اگر مشتاق دیدنت بود میآمد!»
همسایه روبروییم یه خانوم پیره که خیلیم پولداره بچه هاشو بعد از مرگ شوهرش دور خودش جمع کرده هر جشنی هر مراسمی خانوادشون دارن اینجامیگیرن به وقتش مذهبیه به وقتش اهل حاله یه ماشین خفن داره انقدر خوشم میاد با ناز سوارش میشه چندروز پیش صدام کرد گفت مهراوه گفتم جانم گفت دوستت دارم😍😍
یکی از دوستام همسن خودمه چندسال پیش شوهرش سرطان گرفت فوت کرد سه تا بچه هم داره ینیی تواین چندسال عالم و آدم پیشنهاد صیغه بهش دادن بیشترشونم زن و بچه دار بودن هنوزم ادامه داره😬 همسایه که بودیم همیشه شبا این موقعها صدای هق هق گریشو میشنیدم 😢
دکتر میدونی نهنگا خیلی بدبختن؟!
هرچی گریه میکنن دلِ دلبرشون براشون نمیسوزه، فکر میکنه آب دریاس رو صورتشون!
اینه که نهنگه یهو دلش می پُکه، میاد میشینه تو ساحل و میمیره
من میدونم، من خودم یه نهنگ مُرده م
فکر کنید بدجنسم یا هرچی ولی واقعا برام عذاب آوره نمیتونم قبول کنم گفتم خودت برو یا دوست داری مامانتو ببر من قید همه چیزو با تو زدم قهر کرده باهام حرف نمیزنه ینی اگه دنیاییم آدم بخواد با خودش خوش باشه باید اطرافیانشم بذارن همه این حرفا چرته 🤦♀️
اتاق جدا بگیره فکر کنید یه اتاق گرفت هشت نفره همه قطاری کنار هم میخوابیدیم حالا اگه مادرشوهرم اخلاقای بخصوص نداشت خوب بود ولی کلادق به دلت میکنه الانم که دیگه شوهرش فوت کرده ایشون احساس مسئولیتش صدبرابر شده بعد از چندسال آقا میخوادبره ماموریت مشهد میگه میتونم تورو با خودم ببرم 👇
سر دختر اولیم به حرفش گوش دادم هی به دخترم گفتم حجاب داشته باش دختره را افسرده کردم حالا اون مظلوم بود گوش میداد آوا اصلا خوشش نمیاد امروزم یه اوضاعی برای من درست کرد که تو داری بی بند وبار بارش میاری گفتم بچه حتی نشانه های بلوغم نداره که بخوام لچک سرش بندازم یا
آدمیزاد سختشه که بگه "به من توجه کن". برای همین قیل و قال راه میندازه، عصبی می شه، داد می زنه، قهر می کنه، برای اینکه به چشم بیاد، برای اینکه دیده شه و می دونی چقدر درموندست این جمله؟
سراسر استیصاله و اگه به زبون بیاد؛ دیگه گفتن و نگفتنش، فرقی نداره.
شوفاژا چند وقته خرابه اصلا اهمیت نمیداد میگفت حالا اتاقا سرد باشه چه اهمیتی داره🤦♀️ تا امروز لوله ی یکیشون ترکید خونه را آب برداشت گفت تو حتما یکاریش کردی شروع کرد به غر زدن و عصبانی شدن گفتم خوب زنگ بزن یکی بیاد گفت هیچکس نمیاد فردا دیگه 😲حالا فکر کن تا فردا چطوری 👇
آوا دوهفته س ازم گوجه سبز میخواد رفتم اینجا قیمت کردم کیلویی هفتصد هزار تومن گفتم بش کیلویی ۱۰۰ که بشه برات میگیرم😂🤦♀️حالا امروز یکی از مامانا برای کل بچه های کلاس گوجه سبز آورده تا منو دید میگه مامان به آرزوم رسیدم ینی خاک بر سر من 😢
من وقتی که باردار میشدم بی حد ونهایت بد ویار بودم ینی یه چیز وحشتناکی سر دختر اولیم تا خود نه ماهگی. دیگه باورم نمیشد حالم خوب بشه دیشب که فیلم بی صدا برف میبارد و دیدم چقدر حال دختر شکیبارو درک کردم منم همونقدر تنها بودم بابام زنده بود همه جوره بهم رسید ولی شوهرم حتی نگامم 👇
متاسفم! اما اگر برای او ارزش و اهمیتی داشتید، طردتان نمیکرد! خواه با کلام، خواه با رفتار...
چرا که آدمی از حضور و همراهیِ کسی که واقعا دوستش دارد، به این سادگیها نمیگذرد!
تو جمع خانوادش که هستیم حق ندارم باهاش حرف بزنم اگه بزنم بهم بی احترامی میکنه یا اصلا جوابمو نمیده چیو میخواد به مامان نفهمش ثابت کنه که من اینو دوستش ندارم مادرشو واگذار کردم به خدا چون نتیجه تربیت اونه امشب خیلی حالمو خراب کرد 😔
به اجبار دارن باهم زندگی میکنن امروز خانومش بهم زنگ زده بود میگفت خیلی دعواشون شده که کتک سختی ازش خورده و بهش گفته بود چرا من قیافه ی کریهتو اون موقع ندیدم و باهات ازدواج کردم و چقدر خوردش کرده بود واقعاا خدا به بعضی از زنا نباید اصلا بچه بده چون یه نسلو با تربیتشون به فنا میدن
به نظرتون مادرشوهر مثل مادر میشه یا عروس مثل دختر؟؟ امروز مادرشوهر عزیزم که گفت نه من مامان توام نه تو دختر من کاش ولی میشد که هیچوقت مامان صداش نکنم چون مامان من دلش دریایی بود خدا بیامرز حتی با دشمناش😔
بودن ک هیچی براشون مهم نبود در و دیوار خونشون پراز شعر عاشقانه برای هم حتی روی آیینه دستشویی 🤦♀️من همیشه تو دلم غصه داشتم که چرا اینا هم خونن برادرن ولی یه ذره اخلاقشون شبیه هم نیست الان ده پونزده ساله از ازدواجشون میگذره یه پسر خوشگلم دارن ولی به جایی رسیدن ک 👇
تو صبح شنبه پيشم نبودى،غروب جمعه پیشم نبودی،روز تولدم پیشم نبودی،وقتی خیلی تنها بودم پیشم نبودی،وقتی دلم گرفته بود پیشم نبودی،وقتی دلم بغل میخواست پیشم نبودی،وقتی بیرون با حسرت به زوجا نگاه میکردمم پیشم نبودی،
تو هیچوقت پیشم نبودی هیچ جا پیشم نیستی
پس تو ذهنو و قلبمم نیستی هیچوقت
هیچکس درکم نمیکنه خواهرم میگه خدا دوتا دختر خوشگل بهت داده وقتی نتونم براشون کاری کنم چه فایده امسال اون که نباید تو فامیل برای بچش تولد گرفت آخریشم این بود آوا خیلی حساسه تو بعضی تولداواقعا حالش خراب شد و اصلا بهش خوش نگذشت که چرا مامان برای من تولد اینطوری نگرفتیدمامان بینوا😔
دکتر هلاکویی میگه به کسی که باهاتون در ارتباطه هر وقت نیاز بود یادآور بشین که:
چون دوستت دارم قرار نیست هر جور خواستی رفتار کنی!
چون دوستت دارم قرار نیست همیشه حرف،حرفِ تو باشه!
چون دوستت دارم قرار نیست بارها و بارها بهت فرصت بدم و
قلبمو نادیده بگیرم!👇
حسرت به دلم موند یه بار تو این بیست سال برام گوشی بگیره اولین گوشیمو یادمه بابام برام گرفت ازاین تاشوای سامسونگ رنگ زرشکی🥺 از اعماق وجودم حسادت میکنم میبینم شوورا و دوست پسرای مردم براشون گوشی میگیرن امروزم به خاطر دوربین گوشیم اومدم این همه راه پاساژ علاالدین 👇
روز نامزدیم خیلی خوشگل شده بودم یه لباس تور آستین بلند رنگ شیری پوشیده بودم یه تاج خیلی خوشگل با وساطت بابام بهترین ارکست شهرمونو گرفتیم چون آقا داماد خوشش نمیومد و خیلی براش سنگین بود پولش خانواده ی بابام کلا راحت بودن زن و مرد قاطی بزن و برقص خیلی حال خوب یه هو عموش از در👇