mahin siroosian Profile Banner
mahin siroosian Profile
mahin siroosian

@mahinsiroosian

Followers
5,198
Following
792
Media
275
Statuses
9,097

دايركت جواب نميدم### هر بوسه تو هزار است در هزار توي جان من

Joined October 2013
Don't wanna be here? Send us removal request.
Explore trending content on Musk Viewer
Pinned Tweet
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
بیفت به جون کتاب، بیفت به جون غذا، بیفت به جون فیلم و سریال، بیفت به جون نقاشی، بیفت به جون چایی، ولی نه به جون خودت...
14
46
571
@mahinsiroosian
mahin siroosian
21 days
تو را به خاك مي سپاريم و به خانه برميگرديم. خوش به حال تو، كه ديگر هرگز كسي را به خاك نمي سپاري و تنها به خانه بازنمي گردي! براي شادي روح خواهرم دعا كنيد🙏
295
54
6K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يكي از روزهاي مهرماه بود، چندوقتي بود كه موقع دوره هاي ماهانه درد بي اماني همه وجودم رو ميگرفت و تقريبا دو روزي رو به حالت شبه فلج ميگذروندم و قادر به هيچ كاري نبودم و هرچه ميگذشت بدتر ميشد. دكتر خودم خارج از كشور بود و مجبور شدم پيش چندتا متخصص ديگه برم،/١
139
77
4K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
ازدواج امشب ميخوام در مورد ازدواج والدينم بنويسم. قبل از هرچيز چندتا نكته بگم: جريان مربوط به ٧٩سال پيش در يك شهرستان كوچيكه شوهر دادن دخترها تو ١٤سالگي كودك همسري محسوب نميشد فرزندان اون زمان حق اعتراض به والدين رو نداشتند مخصوصا در خصوص ازدواج(دختر و پسر هم نداشته)/١
175
34
3K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
پرسيد ادم امن چجوريه؟ جواب داد: تو ضعيف ترين ورژن خودت رو بهش نشون ميدي و از اون به بعد مهمترين دغدغه اش اينه كه بهت اسيبي نرسونه.
38
280
3K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
داستان ازدواج والدينم رو براتون نوشتم. حالا ميخوام از ازدواج خودم بنويسم. تازه سال اول دانشگاه رو تموم كرده بودم، البته با دوسال تاخير وارد دانشگاه شدم و قضيه اين تاخير رو قبلا نوشتم به چه علت بوده. تابستون اون سال برادرم قصد كرد كه ازدواج كنه/١
108
37
3K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اگر از اون بيماري سخت جان به در بردم، نشكستم و سرپا شدم، همه و همه بخاطر وجود نازنين مهربان او بود. پايان اين قسمت باز هم برايتان مينويسم، از او و بهشتي كه ديگر بهشت نبود.
79
2
2K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يه روز پسرك گفت مام شما چرا همش ميري توچال؟ دربند و دركه و داراباد و…نميري؟ گفتم چون هروجبش برام يه خاطره است، ديگه چيزي نگفت. جايي كه من زندگي ميكردم(اهواز) كوه نداشت، منم كوه و كوهنوردي رو فقط تو فيلمها ديده بودم. تنها يه بار پياده رفته بودم امامزاده داوود./١
31
17
2K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
روزي كه پدرم فوت كرد مادرم نطفه دردي عظيم رو در دلش پروراند و ٩ماه بعد، از اون درد فارغ شد و به پدر پيوست. اخرين جمله قبل از سومين سكته قلبي اش اين بود: بايد برم بابات منتظرمه، و تمام. تاريخ مرگ پدرم:٢٣ارديبهشت تاريخ مرگ مادرم ٩ ماه بعد:٢٣بهمن همان سال
99
4
1K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
پس بدون دغدغه درست رو بخون و موفق شو. فقط ميتونم به جرات بگم مردي اينقدر متعهد، وفادار، مسئوليت پذير و حمايتگر تو عمرم نديدم. براتون يه رفيق و همراه و همدل اينطوري ارزو ميكنم. پايان اين قسمت بازهم مينويسم ازش
36
3
1K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
عشق ديرينه: راوي قصه خودم چندوقت پيش همسر دوست صميمي ام كه حدود١٠ساله فوت كرده تماس گرفت. البته ماهي يك بار تماس ميگيره و من ميشم تراپيستش. اونروز كلي حرف زديم، از خودمون و بچه ها و كلي چيزاي ديگه. بعد گفت اين بار اومدم تهران ميشه هم رو ببينيم، گفتم خيره حتما قرار ميزاريم./١
59
22
1K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
حقيقت محض: شما معمولاً حس ناکافی بودن رو از کسی میگیرید که از سرش هم زیادید.
21
39
1K
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
بعد از اون مريضي، ديدمون به زندگي تغيير كرد. هر روز با خودمون تكرار ميكرديم كه زندگي كوتاهه و بايد با هم مهربون تر از قبل باشيم و هر روز صبح كه از خواب پاميشديم خدا رو شكر ميكرديم كه كنار هم هستيم. ميدونستيم ممكنه دفعه بعدي نباشه پس از بودن با هم لذت ميبرديم./١٨
1
1
988
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
گفت مگه هميشه نميگفتي خونه اي كه حياط داره و پر از كاج و شمشاد و گل و درخت ميوه است بهشت روي زمينه؟ گفتم چرا. گفت خوب اينم بهشت ، سالم شو و برگرد تا از اين بهشت لذت ببريم. من قشنگترين روزهاي زندگيم رو با او توي بهشت گذروندم. قشنگترين انگيزه زندگي رو بهم داد./٢٠
3
0
979
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
ولي هيچكدوم نتونستند مشكل منو تشخيص بدن و هركدوم كلي ازمايش و سونو مينوشتند و در نهايت ميگفتند مشكلي نداري. فكر ميكنم ٤يا٥مهر بود كه رفتم پيش دكتر خودم. دوست صميمي دوران دبيرستانم بود و هنوز هم باهميم. شرح ماوقع رو گفتم، گفت بايد يه تست بگيرم/٢
1
0
906
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اونشب وقتي حالم رو ديد همه ماجرا رو براش تعريف كردم و گفتم اصلا نگران نباش تا الان همه چيز عالي بوده. شايد بگيد چرا همه چيز رو همون روز اول بهش نگفتي، چون اخلاقش رو ميشناختم. خانوادگي نسبت به مريضي روحيه شون رو زود از دست ميدادند و چون نسبت به من خيلي حساس بود/٧
1
0
904
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يكي از شبهايي كه باهم نشسته بوديم و حرف ميزديم(از اول ازدواجمون هرشب بعد از شام مينشستيم و ساعتها باهم حرف ميزديم)گفت ميدوني چيه من توي مريضي تو خيلي ترسيدم ولي خدارو شكر بخير گذشت، اما يادت باشه هركي اون يكي رو ول كنه ادم بي مراميه فرقي هم نميكنه من باشم ياتو./١٧
1
0
900
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
حدود٤٠روز قادر به انجام كارهاي معمولي نبودم ولي كم كم روبراه شدم. ولي چيزي كه مهم بود برام اين بود كه شايد اگر مادرم هم زنده بود نميتونست با اين همه عشق و صبوري ازم مراقبت كنه. بيماري من عشق او رو به من چند برابر كرد./١٦
1
0
895
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
وقتي داشتم براي عمل اماده ميشدم، گفت من خيلي ميترسم. گفتم چرا، گفت من بدون تو قادر به ادامه دادن نيستم بيا و يه قول بهم بده. گفتم چه قولي؟ گفت تا روزي كه كنارت هستم كنارم بموني. گفتم اين قول رو روز اول بهت دادم، گفت ميدونم ولي دوباره تكرارش كن. گفتم تا روزي كه هستي هستم./٩
1
0
885
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
ترجيحم اين بود كه تا قطعي شدن موضوع چيزي نگم ولي حال خراب من باعث شد كه اونشب بهش بگم چه خبره. بالاخره جواب پاتولوژي اومد و من ٥ابان رفتم براي عمل. روزهاي خوبي رو نميگذروندم ولي بخاطر همسرم و بچه ها روحيه ام رو در حد بالايي نگه داشته بودم و ميدونستم خدا كنارمه و همينطور او/٨
1
0
881
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
گفتم خوب الان بايد چكار كنم؟ گفت بايد يكي از تومورها رو دربيارم و بفرستم پاتولوژي تا ببينيم چكار كنيم؟ دو روز بعد بيهوشي گرفتم و اولين تومور رو خارج كرد و فرستاد ازمايشگاه. وقتي برگشتم خونه حال خوبي نداشتم، همسرجان هم نميدونست تا الان چه كارهايي انجام داده ام./٦
1
0
880
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
همه مداركي كه با خودم برده بودم رو نگاه كرد و ديدم نفس راحتي كشيد و گفت تست و ازمايش خونت سرطان رو نشون ميداد و تومور ماركرهاي سرطاني خيلي بالا بودند تا حدي كه فكركردم اينقدر دير شده كه تا بالا متاستاز داده. با تعجب نگاهش ميكردم، گفتم خوب؟ گفت خداروشكر مشكل تو محدوده رحم و لگنه/٥
1
0
864
@mahinsiroosian
mahin siroosian
15 days
جايي خوندم: "عشق يعني يك بار، يك جايي، براي يك نفر تمام قوانينت را بشكني…" و خودم را ديدم…
16
52
854
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
و فردا هم بايد بري همين ازمايشگاهي كه تست رو ميفرستم، جواب كه اومد خبرت ميكنم بيا مطب. قبول كردم و تست رو دادم و فردا هم ازمايش خون رو انجام دادم. هفته بعد تماس گرفت و گفت بيا. وقتي رفتم ازش پرسيدم ازمايشها و تست چطور بود گفت چند تا اسكن و سونو هم بايد انجام بدي/٣
1
0
847
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
فقط سريع انجام بده و جوابها رو برام بيار. فردا همه رو انجام دادم و دو روز بعد باز توي مطب نشسته بودم و منتظر. ناگفته نماند كه از لگن و رحم گرفته تا تيروييد و كبد و غيره سونو و اسكن داده بود و من كلافه كه اين همه ازمايش و سونو براي چيه؟/٤
1
0
848
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
مدام ميپرسيدند حالت چطوره؟ فقط ميله هاي دو طرف تخت رو گرفته بودم، درد اينقدر از حد گذشته بود كه نفسم بالا نميومد و فقط ميگفتم درد دارم، اونهم با صداي اروم. استانه تحمل دردم بالاست و معمولا واكنش پرسروصدايي در برابر درد ندارم ولي اين درد امانم رو بريده بود اما همچنان اروم بودم/١١
2
0
822
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
همون روزهايي كه من درگير ازمايش و دكتر بودم يه روز گفت فردا جايي نرو بايد بريم جايي. گفتم كجا؟ گفت سورپرايزه. فردا من و پدر و پسر رفتيم سمت كرج، يه باغچه كوچيك كه وروديش يه درخت سنجد پربار بود و كنار ديوارها كاجهاي بلند و قشنگ. گفتم اين چيه؟/١٩
2
0
823
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اخرين چيزي كه توي اتاق عمل يادمه ساعت اتاق عمل بود كه ده صبح رو نشون ميداد و وقتي توي ريكاوري چشم باز كردم ساعت٥،٥٠ عصر بود. درد وحشتناكي داشتم.حدود ساعت ٦،٥بردنم توي اتاقم. همسرم،يكي از دوستانم و دوتا از خواهرهام اونجا منتظرم بودند./١٠
1
0
817
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
اول در مورد مادرم مينويسم: تنها دختر واخرين بچه بود كه پدرش رو در خردسالي از دست داده بود.خانواده متوسطي داشت و مادرش زني ساكت و مظلوم بود. خودش موقع ازدواج دختركي بور و ظريف با چشمهاي قهوه اي تيره بود. موهاش طلايي برشته بود و پوست صورتش حتي در كهنسالي مثل اينه صاف وشفاف بود./٢
1
0
800
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
پدرم مردي منطقي،مهربون و بزرگ بود و ياد ندارم جز "خانم جان" مادرم رو به اسم ديگري صدا زده بودو مادرم زني مدير و مدبربود، قويترين و قدرتمند ترين زني كه توي زندگيم ديده ام كه كلي مصائب رو از سر گذروند حتي مرگ فرزند رو و انچه كه از پا انداختش مرگ پدرم بود./٢١
1
1
798
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يك هفته بعد عمل بايد براي گرفتن ويزا ميرفتم دوبي، دكترم گفت ممكنه بعد از اين سفر دچار مشكل بشي سعي كن سه چهار روز بين دو پرواز فاصله باشه، رفتم و برگشتم. در ظاهر همه چيز خوب بود تا روز سوم برگشت، از شدت درد نميتونستم تكون بخورم و مني كه هميشه بيصدا و بي واكنش به درد بودم/١٢
1
0
796
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
من كه توي يك ماه گذشته به دلايل مختلف چهار بار بيهوشي كامل و نيمه گرفته بودم ديگه نميخواستم بيهوشي بگيرم. گفتم راه دوم رو بريم اگر نتيجه گرفتيم كه فبها اگر نشد راه اول. خوشبختانه راه دوم جواب داد و بعد از دوهفته اثري از ابسه نبود./١٥
1
0
789
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
به بهناي صورتم اشك ميريختم. همسرم با دكتر تماس گرفت و گفت خانم دكتر من اين همه سال با اين خانم زندگي كردم بدترين دردها رو از سرگذرونده و نديدم صداش در بياد، الان طوري اشك ميريزه كه من كاملا مستاصلم و نميدونم بايد چكار كنم؟/١٣
1
0
787
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
موقع ازدواج چنان كه خودش هميشه با تاكيد ميگفت:١٤سال و شش ماهش بوده. زن بسيار هنرمندي بود و واقعا از هر انگشتش يك هنر ميباريد. از دستپختش نگم براتون كه زبانزد بود. زني بود بسيار عاقل و منطقي و همينطور قاطع، بسيار قاطع./٣
2
0
761
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يك سونو و اسكن اورژانسي نوشت و همون شب انجام دادم، متاسفانه يك ابسه بزرگ در محوطه شكم ايجاد شده بود. دكتر گفت دوتا راه داري: اينكه زير نظر يه سونوگراف ابسه رو خالي كنيم كه بايد بيهوشي بگيري و دوم اينكه انتي بيوتيكهاي قوي بخوري تا از بين بره./١٤
1
0
764
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
اما پدرم: پدرم هم تنها پسر و اخرين فرزند بود، در واقع فقط يك خواهر و برادر بودند كه اختلاف سني حدود ٢٠سال باهم داشتند. مابين اين دو، همه بچه ها مرده بدنيا امده بودند. تنظيم خانواده الهي. پدرم هم مثل مادرم پدرش را در كودكي از دست داده بود./٤
1
0
750
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
جواني بود قد بلند و برخلاف مادرم سبزه بود، البته كار بر روي زمينهاي پدري پوستش را برنزه كرده بود، برنزه طلايي كه با چشمان درشت عسلي اش عجيب همخواني داشت. موقع ازدواج فقط ٥كلاس سواد داشت و ٢٠سال سن و يك مادر بسيار مستبد با زباني تندكه همه فاميل ازش حساب ميبردند./٥
1
0
726
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
هر دو در يك محله زندگي ميكردند و در همسايگي يكديگر. ميگم همسايه بودند فكر نكنيد عاشق هم شده بودند ها، نه اصلا. مادر مادرم اصلا دوستش نداشت(قبل ازدواج البته) و هميشه ميگفت اين پسره سياه سوخته. بنده خدا نميدونست يه زماني پوست طلايي افتاب خورده باباي من مد ميشه./٦
1
0
722
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
زندگي ما مثل همه ادمهاي ديگه پر از فراز و نشيب بود ولي هيچ وقت دست هم رو ول نكرديم. گاهي دستهامون محكم بهم گره ميخورد، گاهي من دستم شل ميشد و او محكمتر دستم رو ميگرفت، گاهي او دستش شل ميشد و من محكمتر ميگرفتم./٢٠
2
7
723
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
فقط اينو بگم كه داماد پاي حرفش ايستاد و نزاشت خانواده اش جلوي درس خوندن منو بگيرن. يادمه چندسال پيش كه امتحان جامع داشتم كلي كتاب و جزوه جلوم بود و كلي استرس داشتم. يه روز گفت هميشه كنارهم بوديم. من نميتونم توي درسهات بهت كمك كنم اما ميتونم همه كارهاي مربوط به تو رو انجام بدم/٢١
1
0
712
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
مادرم ميگفت ٦ماه بعد ازدواج كرديم. يه جشن كوچيك و بعد هم با مختصر جهيزيه اي كه مادرم تهيه كرده بود زندگيمون رو شروع كرديم. پدر و مادر من باهم بزرگ شدند و پيشرفت كردند. با همراهي مادرم، پدر٥ كلاس سواد من با مدرك معادل كارشناسي ارشد بازنشست شد. اخلاقهاي خوب هم رو پرورش دادند /٢٠
1
1
702
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
همه هم به دنبال يه دختر خوب براش ميگشتن و چون وضع مالي خوبي داشت هر روز يكي رو بهش معرفي ميكردن اون هم ميگفت نه اين اون چيزي نيست كه من ميخوام. اين قسمت رو داشته باشيد بعد توضيح ميدهم چرا اينو اول اوردم./٢
1
0
695
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
كه بيان خونه مادرم براي خواستگاري. (يه جوري با قضيه برخورد كرده بودن كه بيمار قلبي براي پيدا كردن قرص قلبش نميكنه) مادرم ميگفت اول شوهر عمه ام مياد و بقيه يعني مادر بزرگ و بابام و عمه ام تو كوچه منتظر بودن ببينن چي ميشه. خلاصه كه شوهر عمه ام ميگه اومديم خواستگاري/١٦
1
0
684
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
مادربزرگم هم بدون معطلي ميگه اون چه بدبخته كه دخترش رو ميخواد بده به اين سياه سوخته😁. اونشب نامزدكنون پدرم بوده با دختر همسايه ديوار به ديوار خونه مادرم. مادرم تعريف ميكرد كه تابستون بود و شبهاي تابستون ما دختراي همسن و سال هرشب رو پشت بوم خونه يكي از همسايه ها /٨
1
1
677
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
مادرم گفت براي پسر كربلايي بهرام گفتم مگه ديشب نشون نبردن خونه همسايه؟ گفت چرا ولي نشد همون موقع سر خرشون رو كج كردن اومدن خونه ما. مادرم بنده خدا هروقت اين واقعه رو تعريف ميكرد چهره اش باز هم متعجب بود ولي تعجبي همراه با رضايت./١٤
1
0
675
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
خلاصه كه اونشب زن همسايه كلي سنگ ميندازه جلوي پاي پدرم و مادربزرگ هم ميگه اينا به درد ما نميخورند پاشيد بريم. اونوقتها خونه ها طبقه بالا بود و زير هم طويله و معمولا هم فاصله راه پله تا در حياط زياد بود. خانواده پدري ميان پايين و بين مسير اخرين پله تا دم در تصميم ميگيرند/١٥
1
1
670
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
رختخواب مي انداختيم حرف ميزديم و غيبت ميكرديم و تخمه خربزه هايي كه خودمون بو داده بوديم رو ميشكستيم و كلي خوش ميگذرونديم. اونشب هم قرار بود دخترها بيان سر پشت بوم ما بخوابند. اونوقتها مثل حالا نبود كه ١٢-١شب تازه سرشب باشه همه٧-٨ شب ميخوابيدن٥صبح بيدار ميشدند./٩
1
0
667
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
فقط بدونيد كه مادر بزرگم هيچوقت تا قبل ازدواج پدر و مادرم اصلا به چشم داماد بهش نگاه نكرده بود. يك روز كه براي خريد مايحتاج به بقالي محل رفته بود بقال ميگه ميدوني امشب دارند براي فلان دختر نشون(همون انگشتر نامزدي)ميبرند مادربزرگم ميگه خواستگاركيه؟ ميگه پسر كربلايي بهرام./٧
1
0
667
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
عشق ديرينه/٢ همچنان به سروناز فكر ميكردم و دوستم كه ازش پرسيدم خوب سرونازت الان كجاست؟چكار ميكنه؟ گفت سي سالي هست مهاجرت كرده، ازش خبر نداشتم چندماه پيش شماره برادرش رو پيدا كردم و تماس گرفتم. برادرش گفت از وقتي همسرش فوت كرده با همه قطع رابطه كرده و جواب هيچكدوممون رو نميده/١
26
12
666
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
بدو بدو رفتم پايين كه ببينم چه خبره، بقيه دخترها هم رختخوابهاشون رو ول كرده بودند پشت سر من ميدويدند كه از غافله عقب نيفتند. به مادرم گفتم زن همسايه چي ميگه مادرم گفت ديشب اخر وقت برات نشون اوردن. پرسيدم براي من ؟ كي؟ كي اورده؟/١٣
5
1
659
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
ميگفت ماها همه داشتيم نگاه ميكرديم و سوژه غيبت پيدا كرده بوديم.تند تند تخمه ميشكستيم و نظر ميداديم و منتظر بوديم كه صداي صلوات و دست زدن بياد و بفهميم كه نامزدي تموم شده اما خستگي كار روزانه و صبح زود بيدار شدن امون نداد و يكي يكي غش كرديم./١١
1
2
654
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
مادرم ميگفت ديديم واسه همسايه كناري مهمون اومد با خودشون يه كله قند اورده بودند و يك بقچه كه معمولا توش يه چادرنماز سفيدصورتي گلدار براي عروس ميزاشتن و يه انگشتر براي نشون. و همه اينها نماد خواستگاري اون زمان بود./١٠
1
0
655
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
مادر بزرگم ميگه راستش من دختر به خانم سلطان(مادر پدرم) نميدم، پرنده و چرنده و ادميزاد از دست زبون اين در امان نيستند. شوهر عمه ام ميگه بابا اين كه نگراني نداره چاره اش يه كم استركنيه(همون استريكنين كه ميگن ناپلئون رو باهاش كشتن). بيچاره مادربزرگم چه دامادي داشته🤣/١٧
1
1
656
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
الهي هيچ شبي با بغض توي گلو نخوابيد.
34
18
659
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
صبح پاشديم و در حال جمع كردن رختخوابهامون بوديم كه زن همسايه بغلي كه ديشب بله برون دخترش بود ماها رو از تو حياط ديد و برگشت با طعنه و خنده گفت سمانه خانم مباركت باشه. ماها بهت زده بهم نگاه ميكرديم كه چي شده كه بايد مبارك من باشه./١٢
1
0
648
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
خواهرم شهرستان پدري زندگي ميكرد و ما اهواز بوديم. البته من هم همون شهر خواهرم دانشگاه ازاد رو زده بودم و درس ميخوندم. يكي از غروبهاي تابستون كه توي تراس نشسته بوديم خواهرم گفت فلاني رو يادته؟ منظورش همسايه قبليشون بود كه باهم خيلي دوست بودن./٣
2
0
655
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
گفتم نه، ولي ميدوني چيه الان كه منو ارايش كرده ببينن ميفهمن كه خونه بابام ازاد بودم نميتونه فردا روز بگه خونه بابات اينكارا رو نكردي اومدي اينجا اينكارا رو بكني. اونوقتها مثل حالا نبود كه دخترا اجازه داشته باشن با سروصورتشون هركاري بكنن. ولي من تو خونه پدري ازاد بودم./٩
1
0
651
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
گفتم بله. گفت يه برادر داره كه پسر خيلي خوبيه گفته اگه اجازه بديد بيايم ديدن خواهرت. من با چشماي از حدقه در اومده گفتم خواستگاري؟ گفت اره. راستش اگه ميومد اولين خواستگارم بود كه اجازه شرفيابي پيدا كرده بود چون من همين كه اسم خواستگار ميومد بهم ميريختم./٤
1
0
648
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
بعد ميگه نگران نباش پسرك زن بگيره ميخواد بره جنوب كار كنه، زنش رو هم با خودش ميبره. خلاصه كه شوهر عمه جان اوكي رو ميده و بقيه با كله قند و بقچه ميان و نامزدي تموم ميشه./١٩
1
1
639
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يه بار به پدرم گفتم ناراحتيد من باهاتون زندگي ميكنم؟ گفت اين چه حرفيه بالاخره كه همه ادمها به يكي نياز دارن كه جان بگه و عزيزم بشنوه. سرتون رو درد نيارم نميدونم چي شد كه اين بار مخالفت نكردم. اخر هفته اقاي دوماد اينده اومد همراه با دوتا از خواهرهاش./٥
2
0
641
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
خواهرها صورتشون يه دفعه جمع شدولي داماد جان با روي گشاده گفت ميدونيد كه من هم مكانيك خوندم و باعث افتخاره كه همسر اينده ام درس خونده و تحصيلكرده باشه. خيلي خوشحال شدم كه ادم باشعوريه. خلاصه كه اونروز تموم شد و اونها رفتن و خواهرم مدام ميپرسيد نظرت چيه؟/١٢
1
0
626
@mahinsiroosian
mahin siroosian
23 days
قراربود امشب ادامه داستان رو بنويسم، متاسفانه نشد. براي خواهرم دعا كنيد بعد چهار ماه بستري بودن رفته تو كما. التماس دعا دارم
87
11
633
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
رو كردم به داماد و گفتم من عاشق درس خوندنم و تا هرجا كه بتونم ادامه ميدم در ضمن بعد از گرفتن مدركم ميخوام كار كنم شما مشكلي نداري؟ در حين گفتن اين جملات يه چشمم به داماد بود يه چشمم به خواهرشوهرهاي اينده./١١
1
0
624
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اون هم ميگه والاه دختر خوب پيدا نميشه، هركس رو هم پيشنهاد ميديم برادرم نميپسنده. در همين حين پدرم ميگه دخترخوب؟ اون هم ميگه بله. پدرجان هم بيدرنگ ميگه من يه دختر دارم سرامد همه دخترهامه(پدرم منو خيلي دوست داشت) دنيا رو بگردي لنگه اش رو پيدا نميكني🤣🤣/١٧
1
0
620
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
دوماد اينده تهران زندگي ميكرد و همراه خانواده اومده بود سري به خواهرش بزنه. بعدها فهميدم سر زدن كه چه عرض كنم تور خواستگاري داشتن. ادم معقول و مهربوني به نظر ميرسد و خوش سرولباس و خوش تيپ بود. اما اولين چيزي كه توجه منو جلب كرد چشمهاي ميشي رنگش بود./٦
1
0
620
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
خلاصه كه من ارا بيرا كرده نشستم و داماد و خواهراش اومدن. كلي حرف زدن و حرف زديم. خواهري كه معرف بود پرسيد حرف خاصي نداريد بگيد به برادر ما؟ منم بلافاصله گفتم چرا يه حرف مهم دارم. چشمهاشون باز شد كه چه حرفي ميخوام بزنم./١٠
2
0
616
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اما تو رو كه ديدم دلم نميخواست زود پاشيم و بعد سه ساعت با ايما و اشاره هاي خواهرها پاشدم. گفت همينكه رسيديم خونه مادرم اومد جلوي در و پرسيد چطور بود و من يه لبخند زدم و گفتم معركه. ميگفت مادرم تعجب كرده بود و خواهرهام شروع كردن به غر زدن كه والاه اين دلش نميخواست پاشه اصلا./١٤
1
0
613
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
نظرم مثبت بود اما دوسه روزي طولش دادم بعد جواب دادم. حالا از اونور براتون بگم از زبان همسرجان: همونطور كه گفتم ايشون با خانواده اومده بودن تور خواستگاري. خودش ميگفت قبل از تو ٤-٥جاي ديگه رفته بوديم اما اينقدر به دلم ننشستن كه بعد يك ربع اشاره ميكردم پاشيد بريم/١٣
1
0
610
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
خدا بند بزند دلي را که هیچ کس جز خودش از شکسته بودنش خبر ندارد...
12
31
614
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
قبل از اومدنشون به خواهرم گفتم رضايت دادم بيان اما من نه چايي ميارم نه پذيرايي ميكنم. خواهرم گفت وا زشته، رسمه عروس چايي بياره. منم گفتم پس بگو نيان. وقتي ديد خيلي جدي پاي حرفم هستم گفت باشه./٧
1
0
606
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
عكسي از بهشت كوچك من
Tweet media one
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اگر از اون بيماري سخت جان به در بردم، نشكستم و سرپا شدم، همه و همه بخاطر وجود نازنين مهربان او بود. پايان اين قسمت باز هم برايتان مينويسم، از او و بهشتي كه ديگر بهشت نبود.
79
2
2K
28
10
609
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
زندگيم رو ميتونم به سه دوره تقسيم كنم: - كودكي و نوجواني و در واقع دوره تجرد - وصل و بعد از ان - جدايي و بعد از ان وصل رو نوشتم ولي انچه كه از اين به بعد مينويسم حدفاصل وصل تا جدايي است. و روزي جدايي رو خواهم نوشت…
22
10
610
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
روز موعد رسيد و اومدن. من يك لباس مشكي گلدار پوشيدم و طبق معمول كه عاشق رژ قرمز هستم، يك رژ قرمز پررنگ هم زدم. از روز معارفه ما،ياد ندارم سايه چشم زده باشم اما اونروز ويرم گرفته بود سايه چشم هم بزنم😆. از اتاق اومدم بيرون خواهرم گفت واي مگه ميخواي بري عروسي اين همه ارايش كردي؟/٨
1
0
603
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 year
چنين كه تنگ گرفته اين جهان برما لبي كه قسمت ما ميشود، لب گور است محمد سهرابي
31
90
585
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
خداييش انتخابش عالي بود. مراسم نامزدي ما حدود دوهفته بعد انجام شد و حدود سه ماه بعد عقد كرديم و يكسال بعد رفتيم سرخونه و زندگيمون. همسرم هميشه ميگفت چقدر خوب شد كه بابات گفت يه دختر دارم😀./١٩
1
0
599
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
از نظرم ازدواج ما كاملا سنتي بود تا اينكه بعد يه هفته پدرم يه چيز جالب تعريف كرد كه فهميدم خيلي هم سنتي نبوده. خداييش پدري كه نامزد كنون خودش بهم ميخوره و بلافاصله شيفت ميكنه رو يكي ديگه و وقت رو هدر نميده بايد همچين انتظاري رو ازش نميداشتم؟/١٥
2
0
594
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
وقتي پدرم داشت اينا رو تعريف ميكرد شاخ دراوردم گفتم بابا گفت جان بابا، مگه از تو بهترم هست گفتم باباجان من به چشم شما خوبم نه بقيه ولي زير بار نميرفت. خلاصه كه برخلاف روال اون زمان بابام واسم شوهر پيدا كرده بود./١٨
1
0
592
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اول داستان گفتم خواهرم دربدر به دنبال يه دختر خوب براي برادرم بود. يه روز كه با پدرم رفته بود خريد دوستش كه بعدها شد خواهرشوهر من، رو ميبينه. سلام و احوالپرسي ميكنن و خواهر شوهر به خواهرم ميگه بالاخره واسه برادرت دختر خوب پيدا كرديد؟ خواهرم ميگه هنوز نه، تو چطور؟:١٦
1
0
570
@mahinsiroosian
mahin siroosian
10 days
اگر نجنگيده كسي رو باختيد لطفا دوباره بهش بر نگرديد، شما لياقت اون ادم رو نداشتيد…
17
31
610
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
یاد بگیریم همون موقع که لازمه، باشیم. یه دقیقه بعد، یه ساعت بعد، یه روز بعد، یه ثانیه بعد... دیگه اون لحظه نیست... دستا سرد میشن، احساسات ته‌نشین میشن، طوفانا آروم میشن، آتیشا خاموش میشن! آخرش فقط این به یاد میمونه که به موقع بودی کنارم یا نه...
12
47
552
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
راستش هرجاي توچال رو نگاه ميكنم يك خاطره قشنگ دارم، گاهي در حال نگاه كردن به دورها لبخند رو لبم ميشينه و فكر ميكنم كنارمه. بارها نوشتم توي كوه، توووو بودي و خدا و من. پايان بازهم مينويسم.
14
2
554
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
اگه ادمي براتون تلاش نميكنه، ادم شما نيست، بزاريد از دستتون بده. دلش ميخواد از چشمتون بيفته، كمكش كنيد. وگرنه ادم وقتي كسي رو ميخواد با چنگ و دندون براش ميجنگه.
18
42
533
@mahinsiroosian
mahin siroosian
14 days
دوستم كه پزشكه ميگفت: ما یه بیماری تو درس قلب مون داريم به اسم تاکوتسوبو که دقیقا میگه بعد از یه اندوه واقعی و زیاد قلب ادمها شبیه به یه کوزه ی ژاپنی به اسم تاکوتسوبو میشه! "قلب كسي رو نشكنيم"
16
25
531
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
ادمهاي صبور يكباره تركتان ميكنند، انهم وقتي كه سخت مشغول الويتهاي غير از انها هستيد! با يك لبخند سرد براي هميشه ميروند و جاي خاليشان براي هميشه يخ ميبندد. ادمهايي كه صبور هستند شايد بودنشان خيلي معلوم نشود، اما نبودنشان زجراور است… #نيلوفر_رضايي
19
43
518
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
برعكس من، او اهل كوه و ورزش بود مخصوصا شنا. جوون خوش هيكلي بود بطوريكه پسرها هروقت ميخواهند پز بدهند عكس سربازي پدرشون رو كه فقط شلوار پاش هست و نيم تنه ورزيده اش پيداست رو به دوستاشون نشون ميدن./٢
1
0
454
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
اولين خلوت دونفره دوره نامزدي رو رفتيم دركه، تو خود حديث مفصل بخوان از اين مجمل. كم كم شروع كرديم هر هفته باهم به كوه رفتن. اولين كفش كوه رو برام خريد، يه كفش سرمه اي خوشرنگ با بندهاي زرد روشن. بستن بند كفش رو يادم داد و طوري پا به پام ميومد تا خسته و احيانا دلزده نشم./٣
1
0
444
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
بعضي اوقات ٤-٥صبح ميرفتيم كوه بعضي اوقات غروب، بسته به حال من اونروز رو تنظيم ميكرد، اينقدر با من راه اومد تا معتاد كوه شدم. اگه يه روز او نميتونست بياد تنها ميرفتم. لذت بردن از انرژي طبيعت و دوباره شارژ شدن با حال و هواي كوه رو به او مديونم./٤
1
1
437
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
دوست داشتيد ريتوييت كنيد.🙏 "بهشتي كه ديگر بهشت نبود"
Tweet media one
22
32
427
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
دوست داشتن کافی نیست، عشق، مراقبت می‌خواد…
12
28
410
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
گفت هم تنهايي هم دوري و دلتنگي. بهش گفتم اين دوتا كلمه اخر خيلي حسرت و عشق توش هست جريان چيه؟ گفت اره دقيقا عشق و حسرته. و شروع كردن به گفتن داستانش. قبل از گفتن داستان بايد بگم عاشقانه همسرش رو دوست داشت و براي شاديش از هيچ كاري دريغ نداشت./٣
1
0
402
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
تا قبل از ازدواجمون هميشه با دوستانش ميرفت كوه اون هم ساعت١٢شب و٦صبح برميگشتن. بعد ازدواج اين رويه رو تغيير دادو كوه رفتن براي خودمون دوتا شد. حالا نيايد بگيد اي بابا بعد ازدواج پاي رفيقهاش رو هم بريدي. نه، اينطوري نبود. برخلاف من كه خيلي ادم رفيق بازي هستم/٥
1
0
413
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
اون هنوز داشت حرف ميزد و من مدام تو ذهنم ميگفتم سروناز سروناز سروناز. تازه فهميدم چرا تنها دخترش رو اينقدر با عشق و شوق هميشه صدا ميزد و هرچيزي رو كه ميخواست به طرفه العيني براش اماده ميكرد. پس عشق ديرينه سروناز بود اسمش و به عشق اسم دخترش رو هم سروناز گذاشته بود/١٢
3
1
393
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
گفتم حالا بگو واسه چي ميخواي منو ببيني، گفت يه كار مهم دارم كه تو ميتوني خيلي كمكم كني. گفتم چكاري؟نكنه ميخواي ازدواج كني؟ گفت اره به شوخي گفتم به به پس برم لباس بخرم. گفتم چطور به فكر تجديد فراش افتادي، گفت ديگه تاب ندارم. گفتم تاب تنهايي؟/٢
1
0
394
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
رسيد بالاي سرم، با چشمهاي نگران پر ازاشك پرسيد خوبي؟ طوريت نشده همه جات سالمه؟ گفتم اره فكرميكنم خوبم. ازجام پاشدم مثل بازرسي بدني دستها و پاهامو چك كرد گفت درد نداري گفتم نه. دست تو دست هم برگشتيم پايين و رفتيم خونه. فرداش رفتم دكتر و همه چيز اوكي بود./٩
1
0
403
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
او اصلا اهل رفيق بازي نبود. من هر صبحونه اي كه توي كوه ميخورم ياداور تموم اون لحظاته، لحظا��ي كه هربار تازه تر و درخشانتر جلوم ميدرخشند. يادمه ماه٥بارداري بودم و هنوز هم كوه ميرفتم. يك بار كه خيلي برف باريده بود تا چشمه رفتيم، بساط صبحونه رو چيديم و جاتون خالي نوش جان كرديم./٦
1
0
398
@mahinsiroosian
mahin siroosian
5 months
ازمعدود مردهايي بود كه همه چيزش رو فقط بخاطر همسرش ميخواست. با اينكه پست و مقام بالايي داشت وقتي همسرش مريض شد خودش رو بازنشست كرد و شد يك پرستار٢٤ساعته. مدتي از عالم و ادم دور شد ولي كم كم به زندگي عادي برگشت./٤
1
0
383
@mahinsiroosian
mahin siroosian
1 month
اگه ادم امن داري، بدون به همه نداشته هات ميارزه.
5
18
381
@mahinsiroosian
mahin siroosian
27 days
آدمي كه موقع دردهات كنارت نيست، آدم تو نيست، اصلا هيچكس تو نيست. تمام.
13
25
382
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
ميخوام يه خاطره از اولين روزي كه تنهايي رفتم خيابون انقلاب براتون بنويسم. اگه پستهاي قبلي رو خونده باشيد ميدونيد كه من ساكن اهواز بودم و همسرم ساكن تهران، تهران زياد اومده بودم ولي همراه خانواده بودم و خودم رو درگير ادرسها و اينكه كجا ميرفتيم نميكردم./١
2
4
378
@mahinsiroosian
mahin siroosian
2 months
يك ان سرم رو برگردوندم ببينم او كجاست، ديدم بر سر زنان داره ميدوه. وضعيت جفتمون تو اون لحظه مثل فيلمهاي كمدي كلاسيك شده بود، هم خنده ام گرفته بود هم اينكه نميتونستم خودم رو كنترل كنم. بالاخره افتادم تو يه چاله پربرف و متوقف شدم./٨
1
0
372