امروز با کراشم که صحبت میکردم حرف کم اوردم.برا اینکه یچیزی گفته باشم پرسیدم چندتا خواهر داری؟.گفت:یکی.منم گفتم:عهههه اسمش چیه؟.اسممو گفت=).شکست سنگینی بود.
دختر یکی از اقواممون که فوت شده بود پسرشو اوردم پیشم که چند دقیقه سرگرمش کنم اما انگار نه انگار یه گوشه کز کرده بود به عکس کوچیک مامانش که تو دستش بود زل زده بود بعد چند دقیقه دیدم دستمو گرفت گزاشت رو قلبش گفت:کیمی حس میکنم اینجام یچیز گیر کرده .باکلی نگرانی گفتم.
دقیقا یادمه کلاس دهم بودم سر کلاس عربی،زنگ دوم معاونمون اومد تو با خنده گفت:ریاحی پدرمادرت اومدن دنبالت پاشو برو.منم باتعجب گفتم:وا،چرا(اخه هیچوقت همچین چیزی پیش نیومده بود که بیان دنبالم)گفت:مثل اینکه داییت به دنیا اومده.از اون روز دقیقا همون روز هیچوقت اون ادم قبلی نشدم:))))).
۱۸سالم بود که مامانم با کلی گریه زاری خبر باردار شدنشو به من گفت طفلی کلی خجالت میکشید میگفت دختر من زمان ازدواجشه اونوقت من حاملم سه چهار ماه اول که من کلا افسرده بودم اخه۱۸سال تفاوت سنی؟پس پیشگیری برای چیه؟کاملا ناراضی و غمگین جوری که خجالت میکشیدم بگم مامان من حاملس.
داداشم حدودا چند وقت پیش برای کسب درامد یه انلاین شاپ کوچیک زد کارهایی که خودش باکلی ذوق عشق درست میکرد توش میزاشت. اولاش اصلا ناامید نمیشد میگفت عادیه اما بعد یه مدت(۵،۶ماه)کاملا ناامید شدو دست از تلاشش برداشت دائم میگفت حتما کارام زشتن و سلیقه کسی نیستن.هرچقدر سعی.
وقتیم که رستاک بدنیا اومد همه بجای اینکه فگر کنن خاهرمه میگفتن دخترته؟کی ازدواج کردی بگزریم از این که این خودش یه معضل بزرگ بود اما خوب الان از نتیجش حسابی راضیم
با دوس پسرم بحثم شد گفتم تو اصلا ب من توجه نمیکنی تازگیا خیلی سر سنگین شدی،گفت والا یکم درگیر کارم.گفتم اوکی برو با همون کارت، گفت بخدا درگیرم اخه سگ به من نگاه میکنه.با یه جمله رید به هردومون همزمان:).
دوستم تعریف میکرد یه همسایه داشتن که پدر خانواده الزایمر داشته اما اونقدرا هم وخیم نبوده که همه چیز همه کس فراموش کنه این اقا۳تا دختر و۲تا پسر داشته زنشم که بحثش جداست وقتی دوستم تعریف میکرد من جیگرم کباب بود مثل اینکه بعد یه مدتی که از اوضاع باباعه خسته میشن.
مسخرش کنن در هرصورت از همین جا اعلام میکنم.امیر جان میدونم که این توییتو میبینی پس دست از تلاشت برندار میدونم که موفق میشی.(کارای خودش نیست نمونه اینارو درست میکنه)
امروز داشتم از خیابون رد میشدم یه دختر۵ساله گوگولی دیدم انقدر قشنگ ناز بود که دلم ضعف رفت براش،یهو مامانش صداش کرد گفت بتول مامان بیا راستشو بخام بگم تاحالا بتول۵ساله ندیده بودم.