دانشجو بودم، بعد از یکسال برای تعطیلات تابستون رفته بودم ایران، مامان و بابامم اومده بودن فرودگاه دنبالم. بوس و بغل کردیم و بابام خیلی خوشحال و هیجانزده تند تند چمدونم گذاشت تو ماشین و مامانمم زودی نشست و گفت مرد راه بیفت که دیر شد!به خودم گفتم حتما برنامه گذاشتن من سوپرایز کنن،
سر ظهر بچهها زیر باد کولر خوابیده بودن،من و دختر عمهام هم داشتیم مثل قدیم پچپچ میکردیم و ریز ریز میخندیدیم.عمهام اومد بالا سرمون گفت اون موقعها ساعتها درباره پسر خانوم فلانی حرف میزدید، الان که دیگه پسره شوهرت شده،درباره چی حرف میزنید؟دختر عمهام گفت درباره خود خانوم فلانی😂
مادر کمالگرام به میوه فروش گفت من دارم با دخترم تلفنی صحبت میکنم حواسم به کیفیت میوهها نیست، شما ولی میوه خوب بهم بدید، اونم گفت مگه من هیچ وقت به شما میوه بد دادم؟ مادرم فرمودن خیر، من ولی یادآوری کردم که با یک اشتباه سابقه خوبترو خراب نکنی!
خواهرم چهار سال داشت که پسر مست همسایه، بدون داشتن گواهینامه فرصت زندگی ازش گرفت. اهل محل پدرمرو دوره کردن که رضایت نده، میگفتن طرف نااهل و یک محل از دستش عاصی، پدرم اما با موافقت مادرم رضایت داد. مرگ خواهرم زندگی همه مارو تغییر داد، سایه ترس و اضطراب از دست دادن
بس که آن دو عزیز دلتگ من بودن بعد از یکسال دوری …نمیدونم چرا امشب یاد این خاطره افتادم شاید چون دلم برای پدرم، خندههاش، صداش، نگاش خیلی تنگ شده، خیلی خیلی خیلی …
مادر شوهرم از هوای گرم و آفتابی هفته بعد انقدر هیجانزده و خوشحال که با دوستاش دو تا مهمونی برنامهریزی کرده! از اونجایی هم که خودش و نصف بیشتر دوستانش گیاهخوار هستن تصمیم گرفته حتما سوپ سرد ایرانی که عاشقش سرو کنه، اون سوپ چیه؟ آبدوغ خیار!
مردک مو بلندی به اسم سالوادور! گفتم پس مهمونها کجان؟ مراسم کو؟ که فهمیدم اون همه اشتیاق و هیجان برای دیدن تکرار سریال سالوادور بود که گویا نیمه شب پخش میشد و تکرار دیگهای هم نداشت! هنوز که هنوز یاد قیافه پدر مادرم و خوش خیالی خودم در اون شب میفتم خندهام میگیره
همکار سیاهپوستم دستش تو آفیس برید و خونریزی کرد. یک اینترنشیپ چینی داریم، برگشت با هیجان بهش گفت وای Felix خون تو هم قرمزه؟ من نمیدونستم! ادمیزاد بعضی وقتها از دیدن حجم بلاهت افراد لال میشه 🤦🏻♀️
همیشه ازشون فرار کردم ولی این روزها وقتی اظهارات خونخواهانه خانواده #عجمیان رو میبینم از همیشه بیشتر یادشون میفتم و چه خوب که والدینم با اینکه درد نبود فرزندشون کمرشون شکسته بود اما بخشیدن و گذشت مرهم بهتری برای داغ فرزندشون پیدا کردن و از هیچ احدی هیچوقت شکایت و طلبی نکردن...
بزار سوال نپرسم که یک وقت سختشون نشه جواب دادن. تو ماشین خیلی جدی مامانم از بابام پرسید به نظرت به موقع میرسیم بابام خیلی متفکرانه گفت نمیدونم، امیدوارم برسیم! دوباره نیم ساعت بعد بابام پرسید مطمئنی این آخرین باره؟ مامانم نگران نگاش کرد که آره مطمئنم از خواهرمم پرسیدم.
خودش سریع دنبال مامانم رفت داخل! با خودم گفتم شش ساعت پرواز و این همه خستگی الان قیافهام مثل روح شده، سریع تو تاریکی حیاط یک رژ زدم و یکمم موهام با دستام درست کردم که حداقل تو عکسهای مراسم خوب بیفتم و رفتم داخل، که دیدم مامان بابای قشنگم نشستن جلوی تلویزیون و زل زدن به
این اضطراب و نگرانی تو کل این مسیر باهاشون بود، یک جایی میخواستم دست بندازم گردنشون بگم تورو خدا انقدر خودتون اذیت نکنید، دیدن شما دوتا برای من از هر چیزی مهمتره. خلاصه خودمون به سرعت برق و باد رسوندیم خونه، بابام گفت چمدونت بعدا میارم داخل، فعلا بیا بریم که الان شروع میشه و
هیچوقت از روی زندگی ما نرفت. چه شبهایی که مادرم با جیغ و گریه از خواب نپرید. قشنگ یادم شبی که خواب دیده بود دست بچهاش شکسته، از خواب پرید و شروع کرد به سمت حیاط دویدن، بارون میومد و فغان میزد که بچه من با دست شکسته زیر بارون، زیر بارون…مرور خاطرات اون سالها دلنشین نیست و من
ماههای اول بارداریم حس بویاییم انقدر قوی بود که تحملش از توانم خارج میشد. امروز سر نهار حس کردم چقدر بوی سالاد و سسش تنده که یاد اون دوران افتادم. انقدر ترسیدم و ضربان قلبم از اضطراب رفت بالا که پاهام میلرزید، اومدم پرواز کنم سمت جعبه تستها که انگشت پام خورد به پایه میز و شکست!
دوستانتون نقد کنید حتی بیشتر از غریبهها! پست نژادپرستانهشون میبینید به جای خوش و بش، ازشون توضیح بخواهید و یادشون بیارید هواپیما دیگه جزو خاک پاک آریاییشون نیست که برای حضور داخلش از ایشون کسب اجازه لازم باشه. چشم پوشی از نژادپرستی و نفرتپراکنی هیچ توجیهی نداره!
من برگشتم. کل سفر یک طرف؛ پرواز دوبی به تهران یک طرف. پروازم از بیرون امارتایر بود ولی از داخل افغان ایر. همه افغانستانی بودن. فک کنم فقط من و چند نفر دیگه ایرانی بودیم. تجربه و حس بدی بود. خیلی بد.
عرعر مطلق مردی که به تجاوز اعتراف کرد و گفت؛ آیا کسی هست در مستی دست نبرده باشه سمت بدن دیگری؟! کسانی که برای یک متجاوز سوت و کف میزنن از اخلاق و شرافت هیچ نمیدانند
امروز کاسکه بچهرو تو پارک دزدیدن، اون لحظه که متوجه شدم، از ترس فقط دویدم سمت پسرم که مشغول شن بازی بود. از فکر اینکه در تمام لحظههایی که کلی بچه نازنین، کودکانه و بیدفاع مشغول بازی بودند یک دزد اطرافشون چرخ میزده حالم انقدر بد شد که اشکم دراومد. خیلی روز ترسناکی بود
مادر همسرم عاشق قهوه است، پدرش عاشق چای! در این ۱۴-۱۵ سالی که باهاشون آشنا شدم اختلاف سر برنامه چای یا قهوه عصرونه همیشه بوده، برای همین تصمیم گرفتم این ست قهوه و چایخوری براشون هدیه بگیرم، امید که این اختلاف ریشهای به لطف ای�� دو عزیز حل و همگی در آرامش معاشرت کنیم
اولین سفر با پسرم، سه هفته بعد از زایمان! آدم در تصویر مشکل چاقی بعد از زایمان نداره ولی از افسردگی زایمان سر به کوه و فلک گذاشته، مشکلات روحی دوران بارداری و بعد از زایمان خیلی بزرگتر از مبحث چاقی و لاغری مرتبط با آن است. افسردگی دوران بارداری/پسا بارداری را جدی بگیرید!
از روزی که فرانسه از شهرونداش خواسته ایرانرو ترک کنند، من و همسرم روزی نیست که ساعتها با هم بحث نکنیم. به نظرم برای من که داخل ماجرام شرایط خیلی کمتر ترسناکه تا اون! هیچ پروازی برای تاریخ زودتر نیست و این موضوع به شدت نگرانش کرده انقدر که امروز گفت با ماشین میاد لب مرز دنبالمون!
@IamZarr_
چرا فکر میکنید کسب مدال المپیک توسط یک زن در یک مملکت از ریشه زنستیز کار کم ارزشیه؟ انقدر که حتی حق بیان درخواست هم براش قائل نیستید؟ شما اگر با پذیرش ایشون مشکل داری باید به سیستم پذیرشش از سمت وزارت علوم و دانشگاه تهران اعتراض کنی وگرنه که هیچ خردهای به خواسته ایشون نیست
مربی استخر پسرم اخر جلسه ازم خواست که برم دفترش تا با هم صحبت کنیم. از ترس اینکه مشکل خاصی درباره پسرم نباشه نفهمیدم چطوری بچهرو خشک و لباس تنش کردم. مربیش گفت برای مدلینک یک برند ورزشی در یک پروژه عکاسی پسرم انتخاب شده و میخواست نظرم بدونه، کلی هم تاکید کرد که در تمام جلسات/۱
همسر یکی از دوستان ما سالهاست در فرانسه زندگی میکنه.اینجا درس خونده، سالهاست کار تخصصی میکنه، مادر دو کودک و زبان فرانسهرو به خوبی صحبت میکنه. شاید باورش سخت باشه ولی ایشون درخواست ��لیتش رد شده به علت داشتن جریمه رانندگی! به نظر فرانسه به جای ترسناکی برای مهاجرین داره تبدیل میشه
این هفتسین برای اولین سالی که مادر شدم، زیباترین نوروز زندگی ما! هفت سین امسال به لطف پسرک بازیگوشم سقوط کرد و توسط این کاربر در حال چیده شدن دوباره است ☺️☺️
@payekareto
وای طفلک چه حالی شده، به نظر من خیانت به فرد حس دوستداشتنی نبودن و ناخواستنی بودن میده و اثرش تا مدتها با فرد میمونه، این دردناکترین قسمتشه …
پسر دوست مرحومم این آخر هفته پیش ماست. کتاب محبوبش اونجوری که از پدرش یادگرفته داره برای پسرم میخونه. انگشت کوچکش روی اون ستاره درخشان که در اصل یک لامپ کوچک میگذاره و با هیجان به پسرم میگه، میبینی؟ این مامان خرس کوچولوئه که مثل مامان من ستاره شده و هر شب از اسمون نگاهش میکنه…
@Saharomulok
شما حالتون خوب میشه من شک ندارم! اون روزی که خبر کنسرفری شدنتون منتشر کردید من هم بهتون میگم این قطعیت از کجا میاد 😊 مواظب خودتون باشید و پر امید برید جلو
پارسال دوست وایت کاناداییم بهم گفت فلان کنفرانس توی آمریکا که توش مقاله دادی رو شرکت میکنی؟
گفتم نه متاسفانه، ویزا ندارم.
گفت دیوونه لزومی نداره حتما ویزا باشه که، مستر کارت یا هر کارت بانک دیگه ای هم قبول میکنن اونجا.
شبی که ترورش کردن ما بیدار بودیم و تو حیاط ورق بازی میکردیم، صدای انفجارم خیلی خوب و واضح شنیدیم ولی پسر دایی کوچکم همه مارو قانع کرد که این صدای خالی کردن تیراهنها و میلگردهاست که این بساز بفروشها شبانه خالی میکنند. بعدم یک ساعت از ساختار شهری تهران و نقش کلباسچی و فلان حرف زد
@mamaneferferi
نه من اصلا موافق نیستم. بچه است دیگه، بازیگوش و اون حبابها براش جذابه چرا اون زن باید شعورش به نوع برخوردش با کودک نرسه؟ به قول شما اصلا فرض کنیم این بچه والد و سرپرست نداره، شعور و فهم شخص فیلمبردار کجا رفته؟ خیلی دردناکه، طفلک بچه هاج و واج مونده
از زمان تولد پسرم تا امروز، مادرم برای بچهام دهها نامه از زبان خودش و پدرم نوشته. هیچ کدوم به من نشون نداده بود و من امروز خیلی اتفاقی وقتی دیکشنریهای بزرگشرو کنار لپتاپش در حیاط دیدم متوجه شدم. من بیخبر فقط درباره دیکشنریها ازش پرسیدم و اون خیلی سرسری درباره نامههایی گفت
چند تا از همکارهای تیم ژاپن برای یک ماه شعبه ما اومدن.یکیشون دخترش اورده و ساعت کاری مهد شرکت میذارش. بچهها همگی تعظیم کردن ازش یاد گرفتن و هر کسی میبینن تا کمر خم میشن.همسرم گفت نگران نباش که من این عادت از سر بچه میندازم، امروز در خونهرو باز کردم دیدم هر دو خندان، تعظیم کردن!
اینکه من اصلا شیرینی نخودچی دوست ندارم ولی با جدیت تمام ساعت شش صبح که همه خوابن درستش کردم، فقط اثبات اینکه چقدر پتانسیلام برای جوگیری بالاست!#سندروم_جوزدگی
#نوروز
مادرم برگشت،بچهام خوابه و من برای فرار از افسردگی دائی جان ناپلئون میبینم.دو تا سکانس بامزه بود که این مرد نفهمید، نخندید و من توضیح دادم.سکانس بامزه بعدی هم نفهمید و من همراه با تذکر، توضیحکی دادم.به سکانس بعدی نرسیده بود که برگش��م بگم چایی میخوری که از ترسش الکی زد زیر خنده🤣
و ما با مخالفت امروزمون راهش هموار نکنیم چی؟ اینکه در این سن کم شانس ورودش به این مارکترو از طریق یک برند خیلی مهم با تصمیم ما از دست بده، چه مسئولیتی در آینده برعهده ما میگذاره؟ من واقعا نمیدونم کار درست چیه و این برای من خیلی ترسناکه …
شما باهاش خواهید بود، تنها نیست و سه کودک دیگه هم خواهند بود، کار خیلی به شادی و خنده برگزار میشه و قرار نیست اصلا بهش سخت بگذره، روزهایی هم که اصلا همکاری نکنه کار تعطیل میشه و کلا تیم برای کار با کودک چیده شده و …در اخرم پیشنهاد داد قبل از تصمیمگیری یک جلسه با نماینده اون/۲
برند و تیمشون داشته باشیم. راستش این بار دومی که این اتفاق برای ما میفته، بار اول درجا ردش کردیم ولی این دفعه برعکس پدرش که همچنان خیلی قاطعانه مخالفت میکنه و مطمئن از نظرشه، من دچار تردیدم و مدام با خودم فکر میکنم اگر این مسیری باشه که پسرم دوست داشته باشه در آینده طی کنه/۳
درگذشت فرامرز اصلانی خیلی ناراحتم کرده، یک جایی از قلبم بابتش میسوزه که خیلی دردناکه و اشکم دراورده … حال بدم هم مدام در حال بدتر شدن چون این مرد حتی یک اهنگ ازش نشنیده ولی مدام میپرسه چرا ناراحتی؟! مرد رها کن بزار من یک عزاداری بدون نیاز به توضیح، راحت انجام بدم
عجیبترین رابطه مادر و فرزندی اخر هفته خونه یکی از دوستانمون شاهد بودم. پسر بچه مهمان به غایت لوس بود و مادرش انتظار داشت تمام کودکان جمع فرزندش درک و به شیوه دلخواه اون بازی کنند. مدام به بهانه اینکه بچه داره اذیت میشه وارد بازی بچهها میشد و سایر بچههارو عصبی میکرد!
آخرین فیلمی که با پدرم دیدم، یک فیلم کلاسیک به اسم «گربه روی شیروانی داغ» بود. اواخر فیلم بود که بلند شد یکم راه بره، نتونست و نشست. نگام کرد گفت پاهام دیگه جون نداره میترسم زمینگیر بشم گفتم بابا امکان نداره این اتفاق بیفته، اگرم بیفته فدای سرت من خودم کولات میکنم، غمگین نگاهم
برای همسرم این کلیپ فرستادم، خیلی جدی جواب داده عزیزم بسیار امتحان خوبیه، اگر تا شب این آهنگ چینی به همین خوبی حفظ کردی من دیگه درباره فرزند دوم هیچ بحثی با تو ندارم! آموزش تلفظ چینی در دو ساعت نداریم؟🧐
مادرم در آموزش رنگها به فرزندم شکست سنگینی خورده و اصلا از وضعیت موجود راضی نیست. بچهام اوایل رنگهارو جابهجا میگفت مثلا سبز میگفت زرد، زرد میگفت آبی که اصلا برای مادرم قابل قبول نبود و اصرار پشت اصرار که درست بگه! الان ما میپرسیم درست میگه ولی به مادربزرگش همهرو میگه آبی!😂
@beingpowerfull
انفاقا من هم یک همکلاسی داشتم که پدرش کشاورز بود و در بچگی مجبورش میکرد تو چیدن گیلاسها مشارکت کنه، میکشتیش نه لب به گیلاس میزد نه حاضر بود به اون شهر سفر کنه
روزی که یاد بگیرم چهرههارو در ویدئو تار کنم، براتون یک سلسله ویدئو از رقصهای هنگام آشپزی خودم و این مرد میگذارم. سالهاست بخش خوبی از معاشرت ما هنگام آشپزی شبانه بوده، چه زمانی که دو تا دانشجوی کوچک بودیم چه الان که والدین یک پسر حبه قندیم💞
رئیس بزرگ سر نهار بهم گفت من دقیقا میدونم تو چه روزهایی زودتر از من میای شرکت، گفتم از جای پارک ماشینم فهمیدی؟ گفت نه، از اینکه وقتی پسرت تو مهده، دخترم بدون غرغر داخل میره! سریع گفتم اسمش هیلی؟ گفت نه، چطور؟ در این نقطه کارمند ترسو سکوت کرد و از محبوبترین همبازی پسرش هیچی نگفت
که به صورت داستانهای واقعی کوتاه در بازههای زمانی متفاوت برای پسرم نوشته و ادامه داد که دوست داره پسرم پدر بزرگشرو بیشتر از یک اسم بشناسه! اسم مجموعه نامههاش گذاشته A life well lived، گفتم این اسم تکراریه گفت مهم داستانهاش که تکراری نیست. مادرم زن عجیبیه، عجیب و عاشق …
دیروز این مرد سفر یک روزه داشت، وقتی رسید خونه نزدیک نیمه شب بود. سرسری یک چیزی خورد و نشست تا سه صبح اسباببازی بچهرو سرهم کرد، گفت دوست دارم وقتی بیدار میشه اسباببازیش ببینه و خوشحال بشه، مثل بچهگی خودم که پدرم اینجوری سوپرایزمون میکرد! به نظرم بچهها آینه والدینشون هستند✨
عمه پسرم که از هیجان دیدنش اشکاش دراومده بود گفت معلومه حسابی شنا کردی و آفتاب گرفتی، مثل یک کیک نسکافهای خوشمزه و خوشرنگ شدی که من باید بخورمت، بچهام خیلی جدی گفت نه نه مادربزرگ گفته من نون خامهای هستم! عمه خانوم زد زیر خنده ☺️
بر اساس گزارش CNN دو سوم غذاهای کودک در امریکا ناسالم و مغایر با معیارهای سلامتی سازمان بهداشت جهانی هستند. به نظر من این آمار خیلی ترسناکه و باید به اتحادیه اروپا بابت قوانین دقیق و سختگیرانهاش در زمینه غذا، سلامت و بهداشت یک کردیت بزرگ داد.
روزی که این خونهرو گرفتیم اولین چیزی که دربارش خیالپردازی کردم، نوشیدن یک چای دو نفره با پدرم کنار پنجرههای بلند آفتابگیرش در بهار بود. اما پدرم بهار بعد ندید و من تا امروز دقیقا هشت سال که هر صبح، لیوان چایی در دست با یاد و حسرتش اول به اون پنجره زل زدم و بعد زندگی شروع کردم
@MissDiDiDi
من اصلا مقایسه نکردم شاید بد نوشتم که این پیام رسونده. من به عنوان کسی که کل زندگیش تحت تاثیر مرگ عزیزش بوده فقط اخبار عجمیان هر روز بیشتر و بیشتر متعجبم میکنه، خیلی کار عجیبی باید باشه که سر خون بچهات بتونی این معاملههارو بکنی، داغ ببینی و بخوای بیشتر بیشتر داغ بزاری …
کرد گفت روزی که باعث عذاب بچهام بشم مرگ برام عروسیه …امروز که خیلی اتفاقی خونه دوستی این فیلم دوباره دیدم جمله پدرم بارها بارها تو سرم چرخید، با خودم گفتم چه خوب که همونجوری که خودش آرزو داشت تا لحظه آخر زمینگیر نشد، هزار تا آرزوش قبل از مرگش براورده نشد ولی حداقل این شد …
یک سفر کاری خیلی مهم داشتم که مجبور شدم بچهرو با خودم راهی کنم. ساعت چهار صبح با گریه بیدار شد، لج کرد که حتما باید این لباس تابستونی بپوشم، تمام پرواز به خاطر بدخوابیش نق زد و لب به هیچی نزد. درحالی که سرم داره میترکه، پرستارش این عکس فرستاده که پسرتون منتظره بیاید برین دریا!😭
@Ehsanism
بیا احسان این کانتکتی که لازمه، این ایمیل ادرس bela.marina
@booking
.com، ایشون Head of HR برای هستند در آمستردام. دریغ نکن برای تماس و اطلاع رسانی✌🏻🕊
من همیشه برنامه سالیانه کاریم بر اساس وضعیت همون سال نوشتم، در تمام این سالها تنها یک هدف بلند مدت داشتم، اینکه تا قبل از چهل سالگی هِد دپارتمان بشم. امروز فرصتش برام فراهم شد و من همزمان که بسیار خوشحال و شاکرم، از اینکه که هیچ برنامهای به این زودی براش نداشتم میترسم.
@golabeton7
مادر همسر من هم واقعا همینطوره، نه فقط در مورد بچهام کلا من ندیدم ایشون در مورد هیچ کدوم از کارهای ما و فرزنداش اظهار نظر بیمورد بکنه. چنان حس امنیتی به ادم منتقل میکنه و مثبت همه چیز نگاه میکنه که بینظیره، خیلی دوسش دارم❤️
مدیر رستوران پرسید از کیفیت غذا راضی بودین؟ خالهام درجا گفت عطر و ادکلنش خیلی زیاد بود، هر لقمه که خوردم احساس کردم رفتم امامزاده صالح زیارت! از خجالت دلم میخواست برم زیر میز قایم بشم 😩
@Zeidabadi_Ahmad
شما گویا دلتون در کمتر از یک هفته بعد از خداحافظیتون، برای بازگشت به دنیای سیاست تنگ شده!؟ شخصا امیدوارم روی تصمیمتون بمونید و برنگردید، اصولا ادم در کاری که توانایی و جسارت انجام درستش نداره بهتره دخالت نکنه، ورود مجدد شما عملا نه تنها مفید نیست بلکه مضر و مخرب هم میتواند باشد!
پروازمون به علت وضعیت آب و هوا تاخیر داره، از وقتی فهمیدم مدام دارم حساب کتاب میکنم که تا کی تاخیر داشته باشه من شام فردا شب خونه پدر مادر این مرد از دست میدم😩
@I_Tonystaark
@San_Giacomo_
@bookingcom
@vahid_ashrafian
تو پیام باید قید کنیم که اگرچه این تحریم الان اعمال شده ولی نسبت به عملکرد این کمپانی زمانی که این فرد کارمندش بوده روشنگری صورت گرفته و ایشون اگاهانه با رژیم ایران جهت سرکوب مردم همکاری کرده
بحث داغ تک/چند فرزندی برای مادرم تعریف میکردم بهم گفت سعی کن تا جایی که شرایط و امکانات بهت اجازه میده بهترین شرایط عاطفی و رفاهی برای بچهات فراهم کنی، انگار که بچهات ساکن یک هتل پنج ستاره است ولی جوری تربیتش کن که وقتی هجده سالش شد دیگه زندگی تو این
ماجرای امروز تایملاین من یاد تجربه دوستم در همین شهر میندازه که با یک آقای ایرونی در محل کارش آشنا شده بود و بعد از ماهها خیلی اتفاقی در یک مطب دندانپزشکی عکسشرو روی میز خانوم دکتر دیده بود! نامبرده شوهر خانوم دکتر و پدر یک فرزند بود. گویا دنیا حداقل برای خائنین خیلی کوچیکه…
جسارتا قبل از قضاوت و کارشناسی در مورد رفتار این بچهها و شیوه تربیتی والدینشون، خوبه که بدونید این دو کودک خواهر هستند و صرفا یکیشون از اینکه هیچ کسی براش هدیه نیاورده و همه توجهها روی خواهرشه دچار حس حسادت شده، در اولین فرصتی هم که به دست اورده خشم،حسادت و لجش خالی کرده! تمام
خاله نیکا شاکرمی در پست آخرش در اینستاگرام اعتراض و انزجار خودش به سواستفاده #شادی_امین از نیکا را بار دیگر تکرار و از عدم واکنش اپوزوسیون گلایه میکند! واقعا حامیان حقوق کودک، زنان خوابند؟ ایا دوستی و روابط با #شادی_امین دلیل سکوت شماست؟ اگر چنین است شرم بر شما!
پدر مادربزرگم اولین مدرسه دخترونهرو تو شهرش تاسیس کرده بود، اول از همه هم دختر و برادرزادههاش روانه مدرسه کرده بود بلکه دیگران هم به دخترهاشون اجازه تحصیل بدهند. مادربزرگم دیپلم گرفت، معلم شد و صدها شاگرد تعلیم کرد. زن نازنینی که سراسر مهر بود و زندگی … روزت مبارک مادربزرگ❤️
بزرگترین دستاورد امسال ما برگردوندن کیفیت زندگیمون به دوران قبل از بچه بود. ما دو انسان بیتجربه با سابقه طولانی زندگی دونفره بودیم که زیر بار حجم مسئولیت و خستگی در نگهداری از عزیزترین فرد زندگیمون، خودمون و علایقمون برای مدتی فراموش کرده بودیم. بابت این دستاورد شاکرترینم😊
عکس سبزهام برای مادرم فرستادم، در پاسخ در حالی که نمیتونست جلوی خندهاش بابت قد دراز سبزه نازنینم بگیره برام یک آهنگ از بانو حمیرا خونده با این مضمون که؛
.
.
.
پله پله تا ملاقات خدا می روم
بی تحمل سوی عرش کبریا می روم
از برکت نور عشق ببین تا کجا تا کجا تا کجا میروم
.
.
.
@CallMeUneasy
☺️☺️☺️سوپهای سرد در فصل تابستان در جنوب اروپا خیلی معروف و محبوب هستند. بار اولی که ایشون آبدوغ خیار تو دسته سوپهای سرد قرار داد برای من خیلی جالب بود چون اصلا هیچ دیدی درباره سوپهای شرد نداشتم
هر سال پاییز و زمستون با شبهای بلند و تاریکشون من افسرده میکنن. امروز این کتاب خریدم و تصمیم دارم هر روز با پختن یک نون تازه و جدید به جنگ افسردگی شش ماه دوم سال برم!
قدیمها هر وقت اشکم در میومد بابام میومد پشت در اتاقم میگفت تا من زندهام دخترم نباید از غم گریه کنه، چی شده بابا؟ حالا از صبح که از دست این افسردگی لعنتی و اضطراب اشکام بند نمیاد، مدام یاد بابام میفتم و حقیقت تلخ نبودنش، آخ که درد نبودنت من زنده زنده کشت…
@Gr2493
اصلا من کاری به درست یا غلط بودن حرفش ندارم، فقط لحنش ببین! چهجوری به خودش اجازه میده بابت کاری که جزو شرح وظایفش است اینجوری برای ملت خط و نشون بکشه و یک خط در میون از تمایلش به ندیدن ریخت مشتریهاش بگه؟ ایشون از اساس شغل اشتباهی انتخاب کرده
جناب بابایی با محل اقامت در کانادا ایرانیان را لایق آزادی نمیدانند! چرا؟ چون از نظر ایشون سکوت کردند و کاری انجام ندادند، فقط سوال این که چرا خود ایشون در این تصویر نیستید؟ تشریف ببرید، مبارزه کنید و برای مردمی که دست خالی با یک رژیم پلید مبارزه میکنند تعیین تکلیف نکنید!
از مدیر مهد بچهام درباره هدیه سال نو به مربیها سوال پرسیدم، گفت ما از هیچ خانوادهای هدیه قبول نمیکنیم، یکی از دلایلش هم تمایز ناخوداگاهیه که ممکن در پس ذهن مربیها بین کودکی که خانوادهاش هدیه دادن و ندادن شکل بگیره! به نظر من این سنت هدیه به مناسب روز معلم اساسا اشتباه است
خانوم تمیزکار گفت بالای نردبون نمیره چون سرش گیج میره، روی چهار پایه هم اصلا نمیره چون میترسه! تمام پردهها و قفسههای بالایی من خالی کردم تا ایشون بعد از مدتها یک دستی به سر و روشون بکشه، وقتی هم به خنده بهش گفتم شما انگار تواناییهای لازم برای این شغل ندارین؟ مادرم چشم غره رفت،
تو فرودگاه یک زن در حالی که از صف میزد جلو به دخترش گفت این زنرو ببین، خودش به این چاقی بچهاش چقدر ریزه میزه است! دختر بیچاره تا این شنید سرخ شد پنج دقیقه بعدم اشکش دراومد
مادرم اسم مربی مهد بچهرو پرسید، گفتم اسمش میشل، درجا گفت جلوی بچه نگو میشل، بگو میشل جون که احترام گذاشتن یاد بگیره! گفتم اینجا کسی از این مدل پیشوندها استفاده نمیکنه، اگرم بکنه من دوست ندارم بچهام استفاده کنه. ناراحت شد، حسابی غر زد و گوشی قطع کرد!