بچه که بودم بابام گفت میخایم از این شهر بریم
منم رفتم خونه دوست بچگیم تا بهش بگم
وقتی گفتم رفت تو حیاط خونشون
رفتم گفتم چیه،گفت دستم کثیفه اومدم بشورم
رفتم جلو دیدم داره گریه میکنه
میگفت من دلم برات تنگ میشه،من دوست دیگه ای ندارم
ما که از اون شهر نرفتیم ولی حتی اون هم نموند پیشم.