مادربزرگم تو زندگیش خیلی رنج کشید. سیزده سال چشم انتظار پسر شهیدش بود و وقت و بی وقت در حال زجه مویه میدیدمش.
ده سال پیش هم یک سکته داشت و بعد از ا ن چند مرتبهی دیگر سکتههای قلبی و مغزی و سال به سال حالش بدتر میشد.
امروز شونه به شونهی مزار داییم به خاک سپردیمش و آرام گرفت.