ساعت یازده شب دو تا خانوم چادری اومدن و خلاصه با زور میخواستن منو سوار ماشین کنن که ببینن تا اون وقت شب کجا بودم (این وسط کل همسایه ها فهمیدن و دو نفرشون اومدن تا منصرفشون کنن از این کار!). بالاخره رفتم خوابگاه و اتاق همون زنیکه قرآن اوردن جلو که شهادت بدم و این داستانا...