هر آدمی مسئول انتخابهای خودشه.
هر کس باید با توجه به روحیات و شرایط، شغلش رو انتخاب کنه!
منتِ چی رو سرِ کی میذارین؟!
پزشکی شان و لیاقت خودش رو میخواد که شما ندارید!
میپرسه: حالت چطوره؟!
میگم: خاکستری؛ فقط بعضی وقتها تیرهتر میشه و گاهی اوقات، روشنتر.
من نه اونقدر حالم بده، که از ادامه دادن دست بکشم؛ نه اونقدر دلم خوشه که به آینه لبخند بزنم.
نمیدونم، شاید معنای زندگی همینه!
دست از تظاهر بکشید.
قبول کنید که خستهاید و ناچار به ادامه.
آشفتگی خود را جدی بگیرید و این نقاب را از صورت بردارید.
شاید تحمل زندگی برایتان آسانتر شد.
درضمن، دیگر تنها نیستید؛ زندگی خستگان زیادی مثل شما دارد!
شبهایی که زورم به غمهام نمیرسه؛ میرم میخوابم.
راهکار بدی نیست؛ ولی تنها مشکلش اینه که ناراحت میخوابم و خب، ناراحت بیدار میشم؛ تا شب ناراحتم و دوباره...
اینجوری شدم که فیلمم رو میبینم؛ که فقط تموم شه.
سیگارم رو روشن میکنم؛ که فقط خاکش کنم.
روزهام رو سر میکنم؛ که فقط شب بشه.
زندگی میکنم که...
راستش فقط سپری میکنم؛ زندگی نمیکنم!
من کمحرف نشدم؛ فقط دیگه حرفهام رو به خودم میگم.
یکی عینِ خودم توو سرم هست که حرفهام رو، موبهمو گوش میکنه!
برام غصه میخوره؛ سنگصبور میشه؛ حتی یه وقتهایی دعوام میکنه!
به گذشته که نگاه میکنم؛ میبینم مصیبتِ خیلی بزرگی توو زندگیم رخ نداده.
اما میتونم ساعتها از غم و غصههای کوچیکی که به دلم نشسته حرف بزنم.
گمون میکنم نشخوارِ فکریِ همین غصههای کوچیک، از یه مصیبت بزرگ، کم نداره!
اینکه گریه نمیکنم؛ دلیلش این نیست که حالم خوبه.
اینکه ساکت نشستم؛ نشون از این نیست که حرفی برای گفتن نداشته باشم.
من پُر از حرفم؛ پُر از بغضم.
فقط دیگه یادم رفته چطور باید از احساساتم استفاده کنم.
حتی فراموش کردم چطور باید خودم رو تسلّی میدم!