اون که رفت اما فقط مانده بود جراحی خسته و داغون، زنی شیون زنان که دور بیمارستان میدوید برادری که دیگر روی پایش نمیتوانست بایستد و بچه هایی که معلوم نیست صبح قبل رفتن پدر اورا برای اخرین بار در آغوش گرفته بودند یانه!
و من غریبه ای که ذهنم لحظه ای از فکر اون چند ساعت بیرون نمی آید!