از نظر روحی احتیاج دارم امروز صبح سوار قطار میشدم، توی راه نیویورکر میخوندم تا میرسیدم به آیکیای شهر کناری؛ ناهار هم میت بال و پوره سیب زمینی میخوردم و بعداز ظهر با کیسهای پر از خرت و پرت به خانه باز میگشتم.
یادم به پسر هندیه افتاد که هی میگفت نزدیک خونتم، دلم قهوههای تو رو میخواد و من لیترالی براش یه لیوان قهوه میبردم پایین. مغزم نمیگفت بابا قهوه بهونس، این یه لاینه برای سکسه :)))))))))
همونطور که زیر کولر نشستم و خط مینویسم، خانم مهستی با ادا میخونه:
تمام دنیا یک طرف، تو یک طرف، عزیزم، عزیـــزم
تمام خوبا یک طرف، تو یک طرف، عزیزم، عزیـــزم
یکم پیش وقتی داشتم سیب زمینیها رو اینرو اونرو میکردم که دوباره بذارم توی فر، یادم اومد یه جایی خوندم که منتظر نمونین، مثلا سر گاز اون تکه خوشمزه غذا رو بذارین دهنتون و لذت ببرین، همینقدر معمولی :)