۲۱ ماه گذشت.
من بدجایی و تو بد شرایطی وسط کلانتری خدمت کردم. هر روز درگیری و سارق و جانی و بگایی.
بهترین موقعیت شغلی که تو برنامهنویسی گیرم اومده بود از دست رفت. از نوشتن و شغل و درآمد داشتن جا موندم.
دختری که فکر میکردم میتونم دوستش داشته باشم رفت چون...
... سوگواری میکنم. عزاداری روزهای از دست رفته و زندگیای که میتونست تو این دو سال مسیر متفاوت و شدیدا زیباتری به خودش بگیره.
من سربازی رفتم و خیلی چیزها رو از دست دادم.
دیگه وقت پس گرفتن زندگیمه.
... هر روز. من هر روز کلانتری بودم. هر روز. فقط میدونم که این دو سال، زندگی و روان و احساس و بخشی از آیندهم رو ازم گرفت.
آدم سردتر، بیحوصلهتر، عجولتر و خشمگینتری بجا گذاشت.
حالا نشستم تو اتاق و گریهم بند نمیاد و حتی نمیدونم چرا. انگار دارم برای خودم و زندگیای که باختم...
دیشب هنوز توی شوک بودم. از صبحم انقدر سرم شلوغ بود که وقت فکر کردن نداشتم.
الآن تازه تونستم یکم بشینم و به احساساتم برسم و پسر، قلبم حقیقتا شکسته.
برای اولین بار یه بریکآپ انقدر عمیق اذیتم کرده. فک کنم واقعا دوسش داشتم :))
امروز صبح از خواب بیدار شدم و احساس کردم که گویا مووآن کردم.
بعد با حسین و کمند رفتیم املت خوردیم و الآن نشستم پای لپتاپ و داستان ادیت میکنم و لیموناد مینوشم.
صادقانه احساس میکنم دختری بود که دوسش داشتم. تلاش هم کردم لااقل بیشتر صحبت کنیم ولی نخواست و رفت و زندگی هنوز سر جاشه.
حدودا چهار پنج ماه پیش، مدارک یکی از دوستای نزدیکم رو شب نشستیم و فرستادیم واسه کانسیل پرستاری انگلیس. بعدش مست کردیم و خوابیدیم.
صبح که بیدار شدیم ایمیل تاییدش اومده بود. کمتر از ده ساعت.
الآنم مرداد ماه داره واسه امتحان میره.
خوشحالم واسه این پسر که بالاخره زندگیش رو جمع کرد.
امروز بعد چندین ماه تونستم با یه ذهن آروم بشینم و روی بازی کار کنم.
انقدر فاصله افتاد که کد زدنم فراموش کردم.
ولی این بازی، Tale of descent ساخته میشه. منتشر میشه و موفق میشه. با هر سختیای که باشه. تمومش میکنم.
اینجا اون روزی بود که با یاسمن فراستی رو رندم تو کافه دیدیم :))))
بعد حسین اومد و شب خوشحالی داشتیم.
این دوستهای معدود رو اگه اطرافم نداشتم واقعا تحمل زندگی کسشر میشد.
فقط حیف هنوز وقت نکردم النا، فرزاد و سینا رو ببینم :(((
۱۶ روز دیگه بعد از دو سال سربازیم تمومه.
قراره یه بخش زندگیم تو یک سال آینده صرف کار تو بیمارستان و کارای مهاجرت بشه.
بقیهش میمونه من و دو تا کار. یکی تموم کردن رمانم و دومی تموم کردن بازیمون.
تنها چیزی که از این به بعد بین من و موفقیتاست، خودمم و کون گشادم.
یه روزی یه دختری رو پیدا میکنم که عاشقانه باب دیلن گوش بده. داستانهای استیون کینگ رو حفظ باشه و قدر سینمای اسکورسیزی رو بدونه.
تا آخر دنیا برای رسیدن بهش میجنگم. بعد که بهش رسیدم میفهمم چقدر معیارهای انتخابم سطحی و پوچ بوده و یه شکست سنگین تو رابطهم باهاش میخورم.
فیلمی که از زیر خط ارشاد گذشته باشه رو نگاه نمیکنم. تو بگو اسکورسیزی ساخته باشه.
کتابی که از زیر خط ممیزی گذشته باشه رو نمیخونم. حتی اگه همینگوی از قبر دربیاد و بنویسه.
آهنگی که مجوز ارشاد داشته باشه رو گوش نمیدم.
تئاترش رو نگاه نمیکنم. گیمش رو بازی نمیکنم.
شرافتم رو نمیفروشم.
اکچلی همین دو سه روز پیش درگیرش شدم.
زن به شوهرش یه مدت طولانی شک داشته. تو خونه دوربین کار میذاره و میفهمه که وقتی خونه نیست مادر شوهرش میاد خونه و با پسر خودش رابطه داره.
امروز تصمیم گرفتم برای حال روحی داداشمم که شده یکم برگردم به زندگی.
صبح فرنچ تست درست کردم. الآنم میخواییم با داداشم doom کلاسیک بازی کنیم.
بقیه روزم یکم میشینم کد میزنم و آخر شب رو هم میذارم برای نوشتن.
ولی آقا. بعد دانشگاه دو سال رفتم سربازی تو کلانتری تو یه محیط تاکسیک شدیدا مردونه. بخاطر شرایط بدم مجبور شدم سال پیش رابطهم رو تموم کنم و الآن که خدمت به هفته آخرش رسیده واقعا برام سواله از این به بعد از کجا پارتنر/زید/دوست دختر پیدا کنم. :))))
جدی از کجا؟
بعد خوردنش به خودم اومدم و دیدم چند دیقهست دارم به بشقاب خالی زل میزنم و به خودم میگم مرد، چه غلطی داری میکنی. وقت تلف شدهت رو چرا بیشتر تلف میکنی و این چه کسشریه. یه نیمرو معمولی میخوردی.
و این وسط ضعف این داستانم رو فهمیدم. فهمیدم چرا کارکتر مرد، عمق نداره و چطوری درستش کنم.
من دوست داشتم فضانورد بشم.
اکچلی هنوزم دوست دارم :))))
اگه بتونم خودمو به عنوان پرستار برسونم آمریکا و سیتیزنی اونجا رو بگیرم.
هنوز وقت دارم واسه ناسا اپلیکیشن بفرستم به عنوان پرستار تیم درمانش😂😂
رویام هنوز نمرده :))))
ما یه رفیقی داشتیم دوران دانشجویی.
ماه رمضون روزه میگرفت و وقتی میخواستیم مست کنیم، صبر میکرد تا وقت افطار شه. افطارش رو باز میکرد و بعد مینشست با ما مست میکرد :))
از یه گروهی از افراد بیشتر از متعصبهای مذهبی بدم میاد؛ اونایی که در حالت عادی هرکاری دینشون حرام و گناه دونسته رو انجام میدن و برعکس بعد تا یه مناسبتی میشه رنگ عوض میکنن فاز معتقد میگیرن، محرم میرن سینهزنی ماه رمضون از فواید روزه میگن، تکلیفتو مشخص کن انسان زوال عقلی نامتعادل.
سایت دیستوپین، داستان کوتاهم به اسم "هبوط القُدوا" رو منتشر کرده. باعث افتخاره خونده شدن این داستان توسط شماها.
اگر ریتوییت هم کنید که توی قلبم جا دارید.
برا اولین بار تو کونم عروسیه که پزشکی قبول نشدم. وگرنه تازه درسم تموم شده بودم. پولم نداشتم و باید برا آزاد شدن مدرکم ۷ سال کار میکردم. پشمام :)))))
الآن نزدیک ۱۵ ماه کار کنم مدرکم آزاده دیگه. وقتمم آزادتره و به نوشتن و گیم ساختنم میرسم.
خدایان جدا بهم نظر دارن.
دیشب هنوز توی شوک بودم. از صبحم انقدر سرم شلوغ بود که وقت فکر کردن نداشتم.
الآن تازه تونستم یکم بشینم و به احساساتم برسم و پسر، قلبم حقیقتا شکسته.
برای اولین بار یه بریکآپ انقدر عمیق اذیتم کرده. فک کنم واقعا دوسش داشتم :))
آقا یه دختر چشم ابرو مشکی با پوست سفید ۱۶۰ سانتی کیوت و بازه ک پایه و همراه باشه و شیرازیم باشه
ک دراخر بکن و تیغ زن و تاکسیک نباشه خواسته زیادیه ؟
(سیگارم نکشه )
ولی من وقتی به یه خانمی علاقه دارم، تمام تلاشم رو میکنم همیشه و همیشه در دسترس باشم.
این که جوابش رو نده و خودت رو مشغول نشون بده که فک کنه خیلی بیزی و خفنی واسه بازندههاست.
من حتی حاضرم بخاطرش وسط روایت داستان بلند شم و پیشش باشم.
امشب خیلی رندوم یه آدمی رو دیدم که ۵ سال پیش کنار خیابون رو دوشم بردمش تا به ماشین برسونم و ببریمش بیمارستان.
اون سال یه تصادف وحشتناک زنجیرهای تو اتوبان میشه و منم خیلی شانسی میبینم یکی بیرون جاده اون پایین افتاده. میرم بالاسرش و پای چپش از زیر زانو قطع شده ولی زنده...
احساس کردم نیازه یکم اطلاعات کلی درمورد این ویروس mpox بدم. ویروس و خاستگاه و اینا رو که اسکیپ کنیم ولی علائم کلیش اول خیلی میتونه شبیه آنفولانزا باشه. مراحل اولیه تب، لرز، سردرد و درد عضلانی. فقط خارش هم تو این بیماری دیده میشه. از اونور خوشبختانه مثل کرونا airborne نیست و از...
نمیدونم چطوری میشه ثابت کرد ولی عمیقا معتقدم همه پسرهای ایرانی یه ریشهای از زن ستیزی تو وجودشون هست. شاید انکار کنن ولی یه روز نشون میدن این واقعیت رو.
ببینید.
ما برای خودمون یک پرسونا میسازیم و یک ماسکی میپوشیم. نه چون خود حقیقی رو پنهان کنیم، بلکه که چیزی که هستیم رو بسازیم.
این جمله رو یجایی(که یادم نیست کجا) بتمن گفته بود.
امروز صبح هوا آفتابی بود ولی آفتاب، خنکی پاییز میزد.
از بیمارستان زدم بیرون و سیگار کشیدم.
روی یه صندلی گوشه یه پارک کوچیک کنار خیابون پر از درخت زشت کاج نشستم و سیگار دوم رو کشیدم.
بعد از هوایی پاییزی دم صبح لذت بردم و سیگار سوم رو کشیدم.
و الآن فصل اول رمانم رو تموم کردم.
ولی من خانم کشاورز آموزشمون رو واقعا دوست داشتم.
کارای تطبیق منو بدون این که حتی بفهمم چی به چیه انجام داد و یه بار کرونا گرفتم و خودش نشست دو هفته کارآموزیام رو اوکی کرد عقب نیفتم.
واقعا نمیدونم چرا ساعت ۱۲ قهوه خوردم.
جدی نفهمیدم چرا بلند شدم و رفتم قهوه دم کردم. نشستم و نوشیدم و فکر نکردم که ساعت ۱۲ئه.
چی کار دارم میکنم با این بدن :))
این دو سال گذشته و شرایط استرسزای هر ساعتهش (تاکید میکنم. هر ساعت شبانهروز تو استرس بودم) جوری ذهنم رو مسموم کرده که زندگی آروم الآنم رو نمیتونم تحمل کنم. هر بیمارستانی میرم میگم اورژانس نیرو نمیخوایید؟ :))))
معتادش شدم :)))
باید دوباره ادبیات کلاسیک خوندن رو از سر بگیرم.
داستانهای ساده و قدیمی از آدمهایی که میدونستن از زندگی و دنیا چی میخوان. نه ادبیات مدرن که همه مثل خودم همیشه سرگردانن. برای ثبات ذهنم نیازش دارم.
با بازخوانی شکسپیر شروع میکنم.
حالا شماها منو اینجا میبینید کسشر میگم و زندگی به تخمم نیست.
سه ساعت پیش یه یاروی ۲ متری و ۲۰۰ کیلویی منو از زمین لیترالی بلند کرد و پرت کرد :))))))))
رو کونم نمیتونم بشینم :)
امروز boy and the heron رو دیدم.
چقدر برام تداعی کننده رمان ocean at the end of the lane نیل گیمن بود و باید بگم که چقدر از اون کتاب روایت عمیقتر و کاملتری داشت.
و میازاکی اینجا تماما جهانبینی تاریکش نسبت به دنیا رو فریاد میزد.
فریادی که مردم، بدونید نمیشه دنیای بینقصی ...
امروز ظهر ریختند داخل موسسه گوته دیباجی و آموزشی قلهک تهران اساتید و کارکنان و کسانی که امتحان آلمانی داشتند رو با ضرب و شتم بیرون انداختند. با دوربین و کلی مامور. داد میزدن کجا میخواین برین؟ بعدشم نوپوییها سردرها رو کندن و موسسه زیر نظر سفارت آلمان رو پلمپ کردن.
(پرستاران ؟)
رفتم پیش مسئول نیرو انسانی میگه موهات بلنده. برو کوتاه کن تا بهت تسویه بدم.(تصفیه تلفظ میکرد) پیش خودم گفتم مردک من ۲۱ ماه تو کلانتری کون ندادم که توی کوننشور بخوایی برام بازی دربیاری و یجوری کولی بازی درآوردم سرهنگ انضباطی خودش اومد کارای تسویهم رو انجام داد.
آقا حالا جدا از این حرفا. من از شغلم متنفرم ولی یه چیز جالبی داره. یجور چلنج روزانهست برای من.
مثلا وقتی حوصله نوشتن ندارم به خودم میگم پسر، تو پا میشی میری بیمارستان و زجر میکشی. یعنی نمیخوایی نوشتن که دنیاته رو الآن انجام بدی؟ بعد پا میشم و مینویسم.